Part15❤︎

1.6K 340 18
                                    

هردو وارد رستوران شدن و خلوت ترین قسمت رستوران رو انتخاب کردن و به اونجا رفتن غذا رو سفارش دادن
ییبو سرش تو گوشیش بود و داشت بازی میکرد
ژان : میگم این همه لباس به چه دردت میخوره مطمئنم همش و فقط یک بار میپوشی
ییبو یه لبخند میزنه
ییبو : اره بعضی از لباسای تو خونه رو اصلا نپوشیدم
ژان : دیونه ای تو
همون موقع گوشی ییبو زنگ میخوره انگار کسی بود که اصلا ازش خوشش نمیامد چون گوشی پرت کرد روی صندلی کناریش ییبو عصبانی میگه

ییبو : چرا این غذا رو نمیارن
ژان : هیسسسس زشته چرا داد میزنی الان میارن دیگه
چند لحظه بعد غذا رو اوردن و هر دو شروع به خودن کردن بعد از خودن غذا ییبو رفت دستش بشوره موبایلش دوباره زنگ میخوره ژان گوشی از رو صندلی بر میداره و میبینه کسی که داره زنگ میزنه باباشه
ژان گوشی میزاره روی صندلی و منتظر میشینه که ییبو بیاد
ژان : گوشیت دوباره زنگ خورد بهتره جواب بدی
ژان به طرف صندوق رفت و غذا رو حساب کرد

متوجه شد که ییبو داره با تلفن حرف میزنه و فوق العاده عصبانی هست
ییبو گوشی قطع کرد به سمت ژان اومد
یییو : ژان واسم یه کاری پیش اومده باید برم بیا تو رو ببرم خونه
ژان : نمیخواد تو به کارت برس من خودم میرم خونه
ییبو : مطمئنی
ژان : اره بابا برو راستی حالت خوبه
ییبو : اره من رفتم

ییبو رفت ژان به شدت فکرش درگیر بود که چرا ییبو اینقدر عصبانی بود

( از زبان ییبو )

بعد از رفتن ژان به طرف صندوق که غذا رو حساب کنه گوشی برداشت و به باباش زنگ زد با اولین بوق گوشی جواب داد
پدر : پسرهههه احمق چرا گوشیت جواب نمیدی
ییبو : کار دارم
پدر : بیا خونه همین الان
ییبو : من الان کار دارم نمیتونم بیام
پدر : اگر تا یک ساعت دیگه خونه نباشی من میام خونت بدم نمیاد با اون پسره اشنا بشم و یه سری حرفا بهش بزنم
ییبو از حرف پدرش عصبانی میشه

ییبو : میام
گوشی قطع میکنه بعد از خدافظی با ژان به سمت خونه باباش میره‌ خونه ای که جز درد و رنج هیچی واسش نداشت
جلوی خونه میرسه و به سمت خونه میره زنگ خونه رو میزنه در باز میشه
پا به حیاطی میزاره که تو او دوران تنهای جای که میتونست ارامش پیدا کنه همین جا بود
ییبو چشماش و میبنده به سمت ساختمون بزرگ میره وارد خونه میشه اولین کسی که میبینه کسی بود که تا اخر عمرش ازش متنفر بود

هویی : اووو ییبو جان چه عجب یه سر به خونه زدی
ییبو توجه ای بهش نمیکنه به یکی از خدمتکارا که از اونجا رد میشد پرسید
ییبو : اقا کجاست
خدمتکار : طبقه بالا توی اتاق کارشون هستن
ییبو به سمت پله های گوشه ای سالن میره
هویی : تو هم مثل های یون مغرور هستی ولی تو هم مثل مامانت نابود میشی

ییبو به سمت هویی میره دستش میگره و از بین دندن میگه
ییبو : اسم مامانم تو اون دهن کثیفت نیارررر
وانگ تائو ( پدر ییبو ) : دستت و بکششش
هویی دستش رو از دست ییبو بیرون میکشه و به سمت تائو میره خودش میندازه تو بغلش

هویی : وای عزیزممم میبینی هنوز نرسیده داره منو اذیت میکنه نمیفهمم من چیکارش کردم
تائو : اروم باش عزیزم تو برو تو اتاق تو هم بیا بالا
هویی رو به ییبو میکنه یه لبخند میزنه و میره
ییبو پشت سر پدرش حرکت میکنه همین که وارد اتاق میشه مشت پدرش به گوشه لب ییبو برخورد میکنه و ییبو خودش کنترل میکنه که زمین نخوره

تائو : داری چه غلطی میکنی میخوای ابروی منو ببری این پسره کدوم خریههههه
ییبو خون گوشه ی لبش پاک میکنه
ییبو : درست حرف بزن ژان از همه ی ما ادم تره
تائو دو باره به سمت ییبو حمل میکنه قبل از اینکه مشت دومش به صورت ییبو برخورد کنه ییبو دستش و ممیگیره
ییبو : اون ییبو ضعیف مرد که هر بلای دوست داشتی سرش میاوردی دیگه ازت نمیترسم
ییبو دست پدرش ول میکنه و پدرش به عقب میره

تائو : تو میخوای منو نابود کنی من میدونم تو همه ای اینکارا رو واسه نابودی من میکنی این پسره تا الان کجا بود که دقیقا بعد ازینکه گفتم باید با لنا ازدواج کنی سرو کلش پیدا شد
ییبو : برام مهم نیست چی داری میگی
تائو : احمق پدر لنا بزرگترین شرکت برج سازی داره و لنا تنها وارث این شرکتا میشه چرا نمیفهمییی

<•••••••••••••••••••••••••••••••••••>
امیدوارم دوست داشته باشید❤️

<•••••••••••••••••••••••••••••••••••>امیدوارم دوست داشته باشید❤️

Ups! Tento obrázek porušuje naše pokyny k obsahu. Před publikováním ho, prosím, buď odstraň, nebo nahraď jiným.
❅کوه یخ❅Kde žijí příběhy. Začni objevovat