40 (part one)

4.3K 827 387
                                    

جونگکوک لوندرو دید که روی پاهای جیمین نشسته و سرش هم روی سینه ی جیمین قرار گرفته و تقریبا خواب بنظر میرسه.
نگاهشو به هوسوک داد که داشت یونگی خواب آلود رو به سمت اتاق میبرد درحالیکه اونو توی بغلش گرفته بود.
به جین و نامجون‌ نگاه کرد که جلوی پنجره ی سفینه ایستاده بودن و درحالیکه شامپاین دستشون بود، درباره ی چیزی حرف میزدن.




جونگکوک زد زیر گریه.


نامجون و جین برگشتن و اخم کردن.
"جونگکوک؟ مشکل چیه؟ آسیب دیدی؟"
جین پرسید.

"ن-نه-"
جونگکوک سرشو به نشونه ی منفی تکون داد.
"منم تهیونگو م-میخوام... اون‌ کجاست؟"

"تهیونگ با پدرش توی آشپزخونست اسکل. گریه نکن."
نامجون بهش پرید و گریه ی جونگکوک متوقف شد. فین فینی کرد و نگاهشو به اطراف داد.

"اوه متاسفم."
جونگکوک گفت و بعد دید که در اتاق کنترل باز شد و تهیونگ و پدرش درحالیکه به چیزی میخندیدن وارد شدن.

"جدی؟؟ بابا هفته ای شیش بار میره بیرون تا گرویتی گلف بازی کنه. واقعا کار دیگه ای برای انجام دادن نداره. حقیتش یه کم ناراحت کنندست وقتی بهش فکرمیکنم.. چطوری تا حالا بهم نگفته بود گیه."
تهیونگ گفت و زایویس زد روی شونش.

"بهش فکرنکن. پدرت همیشه یه کم بد اخلاق بود. امیدوارم از دیدنم عصبانی نشه.."
زایویس گفت و بعد به جین و نامجون نگاه کرد.
"اوه! برای منم یه کم شامپاین بریزین!"

زایویس به سمت جین و نامجون رفت و جونگکوک هم سریع دوید پیش تهیونگ.
"وقت گذروندن باهاش چطوره؟"

"خیلی عالی. این‌ مثل اینه که یه خانواده ی دیگه داشته باشم. فاک- صبرکن. اون واقعا یه خانواده ی دیگمه. نه، این فقط- عجیبه. پدرم همیشه منو نادیده میگرفت و فقط وقتایی باهام حرف میزد که یه کار خفن انجام میدادم. واسه همین جالبه که یه آدم ریلکس و فان رو کنار خودم داشته باشم میدونی؟"
تهیونگ‌ گفت و جونگکوک سرشو تکون داد.

"آره. خانواده ی منم خیلی مزخرفن. مامانم فقط برادر بزرگمو دوست داره و بابامم بعضی وقتا اسمم یادش میره."
جونگکوک با ناراحتی خندید و تهیونگ بغلش کرد.

"من میتونم بابات بشم. دد-.."

جونگکوک هلش داد عقب و دوتایی شروع به خندیدن کردن.

"قضیه ی اونا چیه؟"
زایویس از جین و نامجون پرسید.
"قرار میذارن؟ ازدواج کردن؟ سولمیتن؟ یا فقط کاریو میکنن که بعضی از احمقا میکنن و همدیگه رو دوست دارن ولی قرار نمیذارن؟"

"اوه نه نه- اونا قرار میذارن. سولمیت هم هستن فکرکنم."

"جدی؟؟"
زایویس پرسید و بعد با سرعت رفت به سمت تهیونگ و جونگکوک.
"شما دوتا سولمیتین؟!"

SPACE VOYAGE | Vkook [translated]Where stories live. Discover now