Part 13

6.9K 1.1K 712
                                    

" آجیا بیاین بیرون، اسنک گرفتیم! "
یه صدای بلند باعث شد جونگکوک از خواب کوتاهی که داشت بیدار شه. غرغر کرد و روی پهلوش چرخید.

"دارم میام."
با صدای خواب‌آلودی گفت. نشست و صورتشو با دستاش مالید. لخت بود، پس بلند شد و توی کمد دنبال باکسر گشت ولی تنها چیزی که پیدا کرد، چندتا پنتی بودن.

جونگکوک غرید، یدونه رو گرفت و پوشید و بعدشم شلوارکشو روش پوشید. از اتاق بیرون رفت. صدای حرف زدن پسرا از توی سالن پذیرایی شنیده میشد.

"و بهمون گفت ما به فنا رفتیم و نباید به انسان ها اعتماد کنیم."
نامجون گفت و جونگکوک اخم کرد. همشون توی اتاق درحال خوردن خوراکی بودن، غیر از تهیونگ.

"چی؟"
جونگکوک پرسید و جین آه کشید.
"ما رفتیم بار و یه مرد رو انجا دیدیم و اون به ما نقشه ی نزدیک ترین سیاره ای رو داد که احتمال وجود انسان ها درش وجود داره ولی خب.. یکم.. زیادی بدبین بود."
جین گفت و جونگکوک هوم کشید.

"اون بهتون گفت ما به فنا میریم؟'

"آره تقریبا. اون گفت حدود بیست سال پیش، یه چیز شبیه وضعیت الان ما اتفاق افتاد، و یه سفینه ی نو همراه با هشت تا بچه هم سن و سال ما به بیرون فرستاده شدن و هیچوقت برنگشتن."
یونگی گفت.

جونگکوک بزاغ دهنشو قورت داد.
"آکادمی.. کمکشون نکرد؟"

"ظاهرا نه. اونا جوری رفتار کردن انگار اهیچ اتفاقی نیفتاده، با اینکه افراد گیر افتاده توی سفینه، هر روز  براشون پیغام میفرستادن و درخواست کمک میکردن."
هوسوک گفت و جیمین به خودش لرزید.

" آق- بدنم مور مور شد. گوش کنین، اون یه اتفاق بود! برای ما این مسئله تکرار نمیشه."
جیمین با خنده گفت. جونگکوک کنارش نشست و یک ساندویچو گرفت.

"امیدوارم."
جونگکوک زیرلب گفت و اتاق در سکوت فرو رفت.

"تو و ته چیکار کردین؟"
جین پرسید تا بحث رو عوض کنه.

جونگکوک لباشو بهم فشار داد.
"هیچی."

همون لحظه تهیونگ در رو باز کرد و وارد شد. موهاش یه کم بهم ریخته بود. بهشون نزدیک شد و یه کاسه برنج سوخاری برداشت.

"هی ته.. حالت خوبه؟"
جیمین پرسید و جونگکوک هم نگاهشو به تهیونگ داد که داشت با بی اشتهایی غذا میخورد.
"خوبم."
جواب داد و جونگکوک با گیجی بهش نگاه کرد. همه به خوردن غذاشون ادامه دادن درحالیکه بعضی وقتا هم باهم پچ پچ میکردن.

"خب، بیاین همه بریم بخوابیم. روز طولانی ای بود، مطمئنم هممون خسنه ایم."
نامجون بعد از اینکه غذای پسرا تموم شد گفت. بشقاب ها شروع به غیب شدن کردن و پسرا با سمت اتاقاشون راه افتادن.

جونگکوک، تهیونگ رو دید که از جاش بلند شده بود. به سمتش دوید و بازوشو گرفت.
"هی- من میخواستم-.."

SPACE VOYAGE | Vkook [translated]Where stories live. Discover now