41 .(epilogue).

6.6K 1K 935
                                    

,,,,, پنج سال بعد ,,,,,












"یه.. سفر فضایی؟"
نامجون به پیرمرد روبه روش نگاه کرد.

پیرمرد لبخند زد و سرشو تکون داد.
"درسته! یه سفر هیجان انگیز به فضا. از وقتی اون گونه ی جدید از فضایی ها سر و کلشون پیدا شد یه کمی ترسیدیم. هنوز جاهای خیلی زیادی از فضا وجود داره که کشفشون نکردیم پس من با بالاییا صحبت کردم و به این نتیجه رسیدیم که تو مناسب ترین شخص برای رهبری تیم واسه این ماموریتی. قبلا هم با موفقیت از پسش براومدی، درسته؟"
پیرمرد گفت و نامجون آه کشید.

"بله‌. این ماموریت چندوقت طول میکشه؟"

"ام... احتمالا یه چند ماهی طول میکشه."

نامجون یه ابروشو انداخت بالا.

"اوکی اوکی. یه سال. یه سال طول میکشه ولی همچین زیادم نیست ها؟ بقیه به مدت چندین سال میرن فضا و خیلی بیشتر طول میکشه تا برگردن."

"درسته ولی وقتی برگردیم، اینجا سال های زیادی گذشته."
نامجون گفت و پیرمرد سرشو به نشونه ی منفی تکون داد.
"نه سال های خیلی زیادی نمیگذره. فقط چند سال. واسه همین دنبال یه تیم خوب و افراد جوان هستیم که از این چیزا نترسن. کامان مرد، سر و کله زدن با این کاغذا خستت نکرده؟ دلت نمیخواد برگردی به فضا؟"

نامجون با ترید نگاهش کرد و بعد از جاش بلند شد.
"جوابمو یه کم بعد بهتون اعلام میکنم."
نامجون گفت و بعد از اتاق بیرون رفت.

نفس عمیقی کشید و از مرکز فرماندهی کل نیروهای فضایی، جایی که کار میکرد، بیرون اومد.
نگاهی به رانندش که منتظرش ایستاده بود انداخت و  رو صندلی عقب ماشینش نشست.
آدرس رو به راننده ی شخصیش گفت و بعد گوشیشو از جیبش بیرون اورد.

"سلام؟"
نامجون گفت.
"باید بگم به کمکتون نیاز دارم."












☆☆☆












مرد ۲۷ ساله رو به روی تلویزیون نشسته بود و درحالیکه یه بطری مشروب دستش بود، برنامه ی موردعلاقشو نگاه میکرد.

"باز داری مینوشی."

"مادرتو."

"یونگی تو نمیتونی هربار که مچتو درحال مشروب خوردن میگیرم این جوابو بدی بهم."
هوسوک گفت و تلویزیون معلق توی هوا رو شوت کرد اونور.

مرد کوتاه تر و مو مشکی، سرشو بلند کرد و به دوست پسر مو نارنجی خودش نگاه کرد و هوف کشید.

هوسوک جلوش نشست و گونه هاشو بین دستاش گرفت.
"باهام حرف بزن بیبی. تو باز داری مشروب میخوری، این نشونه ی خوبی نبوده و نیست."

SPACE VOYAGE | Vkook [translated]Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu