Part 31

5.5K 938 1K
                                    

صدای یه انفجار بزرگ.
ریختن مواد مذاب به هر طرف.
شعله های آتیشی که قابل دیدن بودن.
همه ی اینا نشون میدادن سیاره منفجر شده.

و سفینه فقط از اون مکان دورتر و دورتر میشد.
جونگکوک با چشمای درشت شده به این صحنه نگاه میکرد. سکوت سنگینی برقرار بود.

"ت- تهیونگ- "
جونگکوک با ضعف گفت. دستاش هنوز روی شیشه ی پنجره بودن و داشت به اون صحنه ی وحشتناک نگاه میکرد.
و در ثانیه ای درد کشنده ای رو توی قلبش، قفسه ی سینش، شکمش، بازوهاش، گردنش و کل بدنش حس کرد.
درد داشت مثل یه ویروس همه جای بدنشو در بر میگرفت.

و همون ثانیه احساس پوچی وحشتناکی بهش دست داد. حس خالی بودن. حس عاجز بودن. حتی نمیتونست نفس بکشه، واقعا نمیتونست.
حتی نفس های شکننده ای که میکشید هم حسی داشت مثل این که داشت بالا میورد.

"خدای من."
صدای یکی از پسرا شنیده شد.

" ا-این-.."

"جونگکوک،"
جیمین گفت درحالیکه چشماش درشت شده بود.
"م-من مت-متاسفم-.."
جیمین شروع کرد ولی بعد جونگکوک برگشت و با لبای لرزون و چشمای اشکی و سرخ شده به پسرا نگاه کرد.

"ت- ته- تهیونگ،"
جونگکوک زمزمه کرد. داشت خفه میشد.

جین به سمتش رفت و بازوهاشو دورش حلقه کرد تا از افتادنش روی زمین جلوگیری کنه چون میتونست ببینه دیگه نمیتونه روی پاهاش ایست بده.

"میدونم- م-میدونم، متاسفم واقعا متاسفم،"
جین گفت درحالیکه همون لحظه توجهش به رنگ پوست جونگکوک هم جلب شده بود.
پوستش داشت به رنگ خاکستری تیره درمیومد و اگه جین اون لحظه کاری برای درمانش نمیکرد شاید جونگکوک هم زنده نمیموند.

اونا سولمیت بودن. مرگ یکیشون، اوقات خیلی سختی رو برای دیگری به وجود میورد.

" ا- اون باید ترنسپورت شده باشه ! "
جونگکوک یهو داد زد، اشکاش روی گونش میریخت و فقط سعی میکرد همه چیو انکار کنه.

"هوسوک برو چ-چک کن. یه دستگاه ترنسپورت اضافه توی موتورخونه بود د-درسته؟ خود-خودت اونجا گذاشته بودیش ! "
جونگکوک با گریه داد زد.

هوسوک خودش هم داشت گریه میکرد.
حال هیچکدومشون خوب نبود ولی فقط برای چند ثانیه سرجاش ایستاد و دستاشو کنار بدنش مشت کرد.
"ج-جونگکوک من متاسفم- "
هوسوک با بغض گفت.

جونگکوک سرشو به نشونه ی منفی تکون داد. امکان نداشت باور کنه تهیونگ تنهاش گذاشته.

"نه- نه نه نه- "
جونگکوک پشت سر هم تکرار کرد. جین سعی کرد ببرتش به اتاق پزشکی ولی جونگکوک با خشونت هلش داد تا ازش دور شه.
"نه ! "

یهو حس میکرد دلش میخواد بخنده. قهقهه بزنه. داشت وارد شوک میشد.

ولی درعرض ثانیه ای عصبانیت شدیدی جاشو گرفت و با چشمای قرمز و عصبانی به نامجون زل زد.

SPACE VOYAGE | Vkook [translated]Where stories live. Discover now