Part 30

5.2K 951 874
                                    

فضا، ستاره ها، نور ماه و کهکشان بی انتها..
فضایی که هیچوقت پر نمیشد، زیادی دور بود و نمیتونستی بهش برسی، زیادی پیچیده بود و نمیتونستی کامل ازش سر دربیاری. این چیزیه که فضا هست.

تهیونگ، جونگکوک رو یاد فضا مینداخت.

با چشم ها و موهای نقره ایش. اون ماه بود، ماهی که نورش رو میتابونه. ولی همچنین ماهی بود که نور رو پنهان میکنه، که باعث تاریکی میشه.
تهیونگ هم بخش روشن ماه بود و هم بخش تاریکش.

جونگکوک دقیقا مابین ایستاده بود. دقیقا وسط.
خورشید از طرفی با گرمای سوزانندش میتونست بکشتش. ماه از طرف دیگه، شیرین و دعوت کننده بود ولی باعث تاریکی میشد.
اون کجا رو باید انتخاب میکرد؟








"جوری بنظر میرسی انگار غرق شدی تو افکار عمیق و کسشر."

" آره درباره ی مامانت."
جونگکوک گفت. یونگی به سمتش قدم برداشت، دستشو گذاشت روی شونش و کنارش نشست.

سکوت کوتاهی ایجاد شد.
"ازم عصبانی ای؟ چون باعث شدم بیای اینجا گیر کنی؟"
یونگی نیشخند زد و نگاهشو گرفت.

"داری شوخی میکنی؟ من از این نمیتونم خوشحال تر باشم."

"چ-چی؟"

"اگه بخاطر تو نبود، من هیچوقت هوسوک رو نمیدیدم. نمیخوام زیادی گی بنظر بیام ولی اون بهترین اتفاقیه که توی زندگیم افتاده. هوبی مثل خورشید میمونه. همه چی تاریک بود تا اینکه اون اومد و با روشناییش-.."

" اَه."
جونگکوک گفت ولی بعدش ریز خندید.
"پس ازم عصبی نیستی؟"

"هستم. یکم."
یونگی گفت و به جونگکوک نگاه کرد.
"تو هم باید اینکه خودتو هی یه قربانی نشون بدیو تموم کنی."

جونگکوک مکث کرد.
"متاسفم. من فقط- فقط هی از دست بقیه عصبانی میشم و بعضی وقتا یادم میره خودمم مقصرم."

"عیبی نداره. یاد میگیری. هممون درحال یادگرفتن چیزای جدیدیم."
یونگی گفت.
"حالا هرچی، آماده شو. باید بری بیرون و ماموریتتو انجام بدی و هممونو از اینجا نجات بدی."
یونگی لبخند زد و جونگکوک سرشو تکون داد.

یونگی از اتاقش خارج شد و در رو پشت سرش پست و همون لحظه جیمین رو دید که برعکس قرار گرفته بود. درواقع به دیوار تکیه داده بود و روی سرش قرار گرفته بود و پاهاش بالا بودن.
یونگی فقط نگاش کرد و ازش رد شد، خسته تر از این بود که بخواد ازش سوالی بپرسه.

جیمین بعد چند دقیقه ایستاد و با سرگیجه به سمت اتاق تهیونگ رفت و واردش شد.
"همه ی خون ها الان توی سر من جمع شدن پس الان میتونم بهترین راه حل هارو بهت بدم."

"من به راه حلی نیاز ندارم."
تهیونگ گفت و بعد جیمین رو دید که روی تختش نشست.
"دیگه اهمیتی نمیدم."
تهیونگ غرید و نگاه جدیشو به رو به رو داد. با ابروهایی که درهم رفته بود و اخم عمیقش ترسناک بنظر میرسید.

SPACE VOYAGE | Vkook [translated]Where stories live. Discover now