02

1.8K 300 238
                                    


چپتر دوم - دیدار

_لویی گفته میاد دنبالت اما شاید مشکلی براش پیش بیاد و نتونه...پس اگه نیومد به خودم زنگ میزنی.

شمرده شمرده برای لیلی توضیح داد و به عقب چرخید تا کوله خواهرش رو از روی صندلی عقب برداره.

_بازم میگم توی حیاط مدرسه میمونی و بیرون نمیای...مگر اینکه من یا لویی دم در باشیم.

برای بار چندم تذکر داد و کوله کرم رنگ رو دست اون دختر داد.

لیلی که یک هفته ای میشد این جملات رو هر صبح می شنید فقط سری به نشونه فهمیدن تکون داد و کوله دست لیام رو گرفت. بدنش رو به سمت برادرش کشید و بعد از بوسیدن سریع گونه اش از ماشین پیاده شد.
لیام خواهرش رو نظاره کرد که جلوی در مدرسه اش، امبر دوست صمیمیش رو بغل میکنه و شونه به شونه هم وارد حیاط مدرسه میشن و اون لحظه بود که به ترک کردن اون مکان و رفتن به شرکت رضایت داد.
بیست دقیقه بعد وارد شرکتش که توی طبقه نهم یه ساختمون صنعتی و سی طبقه بود شد. بالافاصله مگی منشی ریز نقشش کنارش ایستاد و لیوان قهوه ای دستش داد. زیر لب از اون دختر تشکر کرد و به قرار ملاقات هایی که داشت و توسط مگی بهش یاداوری میشدن گوش داد. حینی که جرعه از قهوه دستش می نوشید.

_سه تا از شرکت های خصوصی قرار ملاقاتشون رو کنسل کردن...همینطور قرار ملاقاتتون با رئیس بیمارستان خصوصی سنت اسمیت به یه هفته دیگه موکول شده.

با خبرهای نه چندان خوبی که توسط مگی داده شد، اخم عمیقی کرد و لیوان مقوایی دستش رو بین راه رفتن به اتاقش، روی میز منشیش گذاشت.

_نگفتن چرا؟

متعجب پرسید و از گوشه چشم کودی رو دید که به سمتش میاد...از همین فاصله و زاویه هم میتونست اخم غلیظ میون پیشونی اون پسر رو ببینه و ته دلش حس میکرد قرار نیست خبرهای خوبی ازش بشنوه.

_نه...راستش دلایلشون بیشتر به بهانه شبیه بودن.

مگی جوابش رو داد و شونه هاش رو به نشونه یه جای کار می لنگه بالا انداخت.

در مقابل لیام به کشیدن اه ضعیفی بسنده کرد...دیگه هیچ خبر بدی واقعا متعجب و اشفته اش نمیکرد...توی یه ماه اخیر بارها این صحنه مبهوت شدگی و بی منطقی اتفاقات رو تجربه کرده بود.

_ممنون مگ...میتونی به کارهات برسی...جلسه یه ربع بعد رو به طراح دوخت ها یاداوری کن.

با خوشرویی به منشیش دستور داد و چند قدم مونده تا در اتاق کارش رو برداشت. درُ باز کرد و کناری ایستاد تا کودی بهش برسه.

مرد جوون سلامی زیر لب گفت و در حالی که پوشه مشکی دستش بود پشت سر لیام وارد اتاق شده.

لیام قدم های بلندش رو به سمت میز کارش برداشت. کیفش رو روی میز گذاشت و با دور زدنش روی صندلی چرم و بزرگ پشتش نشست.
وقتی سرش رو بالا اورد با مردی مواجه شد که با ابروهای درهم گره شده و لب های لوچ شده در تلاش برای گفتن چیزیه.

 Sweet GriefWhere stories live. Discover now