15

2.6K 315 651
                                    

(چپتر بعدی؛ شنبه +135ووت، +300 کامنت)

چپتر پانزدهم _ عشق

Biblical_Calum Scott (پ ش)

_وات د هل!

اولین کسی که واکنش نشون داد لویی بود...با صدایی که شوک شده بود و تعجب هم درش داشت به حرف اومد...بعد قدم کوچیکی رو به جلو برداشت و عملا شونه به شونه زین ایستاد.

لیام با ذره جونی که توی وجودش مونده بود به بازوی زین چنگ انداخت و پاهاش غیرارادی تکونی خوردن تا شاید زین رو از سر راه بردارن.
اما دست (ساعد) زین که روی شکمش بود فشار زیادی به بدنش اورد و عملا جلوی پیش رویش رو گرفت.
لیام اسم اون مرد رو به نشونه اعتراض با صدای خفه ای نالید...

ماشین وسط خیابون، حالا ایستاده بود و لیام دیگه شکی نداشت که اون وسیله مشکی روی پنجره پایین کشیده شده، یه اسلحه اس.
اسلحه ای که صاحبش، خورخه، سرشو به سمت زین گرفته.
مرد پوزخند واضحی روی لباش داشت و چشمای مشکیش از همین فاصله هم میدرخشیدن.

لیام از گوشه چشم لویی رو دید که سرجاش تکونی میخوره، نمیدونست چون شوکه شدهقدم هاش رو برای فرار کردن بر نمیداره یا دلیلی دیگه ای داره که اینطور سپرش شده.

در سمت چپشم زینی بود که دست دراز شده اش مثل یه میله افقی مانع تکون خوردنش میشد.

لیام رو مرز دیوانگی بود و تعللی که خورخه برای نشون دادن واکنشی، داشت به حال بدش دامن میزد.
مرد ایتالیایی مثل یه شکارچی می موند که طعمه ای رو به تله اش انداخته و قبل از اینکه سلاخیش کنه از دیدن تقلاهای اخرش لذت میبره...

لحظه ای که همون مرد، بدنه اسلحه اش رو روی پنجره جابجا کرد، بدن لیام به شکل غریزی و برنامه ریزی شده واکنش نشون داد.
به سمت چپ خودش چرخید و با دور زدن زین عملا قصد کرد جلوی بدن اون مرد قرار بگیره.

توی این لحظه درک درستی از شرایط فعلی نداشت، حتی نمیدونست چه خطری رو داره به جون میخره فقط میدونست بدنش به اینکه فدای زنده مونده زین بشه نیاز داره...

هرچند به محض اینکه بدنش سپر زین شد، نیروی زیادی اونو به عقب کشید و چیز بعدی که حس کرد؛ احساس شلعه ور شدن توی اتیش بود...

حرارت بالایی توی سینه اش پیچید و دستای زین مثل یه طناب محکم دور بدنش پیچیدن.
همون مرد با حرکتی هردوشون رو به عقب چرخوند...

لیام حالا چسبیده به سینه زین بود و به راحتی میتونست کوبش شدید قلب زین رو حس کنه...
زین با بغل کردنش و چرخیدن به عقب، به خورخه پشت کرده بود...
ذهن لیام مثل یه سد شکسته شد که یکباره خالی میشه و لحظه بعد با یه کلمه پر میشه؛
"نه"

مرد بالافاصله به تقلا افتاد، سعی کرد بدنش رو از زین جدا کنه، حتی دستاش به پشت کت اون مرد چنگ انداختن اما زین از سر جاش تکون هم نخورد.

 Sweet GriefWhere stories live. Discover now