07

2.5K 314 309
                                    

چپتر هفتم - اولین بوسه


درست لحظه ای که با زین چشم تو چشم شد فهمید اشتباه کرده.

فهمید برای حرف شنیدن دوباره از زین، دیدن عصبانیت اون مرد، کینه و دشمنی که نسبت بهش داره، حرفای تحقیرامیز و تهدیدهای مکررش، زیادی خسته اس...اونقدر خسته که به راحتی اشتباهش رو می پذیرفت...

اینکه در مورد جواب دادن تماس لیلی اشتباه کرده رو به سادگی میپذیرفت...اما زین هم میپذیرفت این یک بار رو ازش بگذره؟

_لی؟...لیام پشت خطی؟ چی شد یه دفعه...؟

صدای نگرون لیلی که از اون سمت خط بلند شد، بزاقش رو مقطع و محتاط فرو برد...دستاش غیرارادی بالا اومدن تا با گرفتن کفشون به سمت زین، قبل از رخ دادن هر اتفاق غیرمنتظره ای ارومش کنه...

_بهت گفته بودم...درسته؟

زین با صدای تاریک و خشکی یاداوری کرد...لیام ناخوداگاه قدمی به عقب برداشت، مطمئن بود که امادگی دیدن زینی که به نقل از خودش یه سگ هاره رو نداره...پس ذهنش با سرعت زیادی گزینه های پیش روش رو از نظر میگذروند تا بهترینشون رو انتخاب کنه.

_لیـ

لیلی این بار موفق نشد اسم برادرش رو کامل کنه چون زین جلوی چشم های ترسیده لیام، پاشو بالا برد و با پایین اوردنش، پاشنه کفشش درست وسط صفحه نمایش گوشی روی زمین کوبیده شد...

بالافاصله لیام چشم هاش رو روی هم گذاشت و خیلی سریع تر از اون بازشون کرد...حینی که سعی میکرد با ترسیدن زیادی خودش رو تا مرز فلج شدن نبره.

_درسته لیام؟

با دادی از جانب زین نفس بریده ای کشید و لحظه ای شاید به اندازه دو ثانیه نگاهش روی تلفن شکسته اش نشست...وضعیتش اصلا خوب نبود و حالا با ناتموم موندن تماسش با لیلی مطمئنا اون دختر رو بی قرارتر میکرد...اگه لیلی الان توی راه رفتن به شرکت نبود به قطع در حال گرفتن شماره لوییه.

زین به سمتش قدم برداشت و لحظه ای نگاه خیره و سرخش رو ازش نگرفت.

_بهت گفتم حق دیدن خواهرت رو نداری...گفتم نباید بهش زنگ بزنی و باهاش حرف بزنی...بهت گفتم هر کار کوفتی که ازت بخوام رو باید انجام بدی...

با هر جمله ای که اضافه میکرد صداش بالاتر میرفت و لیام از اینکه اون مرد اینجوری در حال داد کشیدن سرشه توی مرز از حال رفتن بود...مخصوصا که معده اش بهش الارم خالی بودن می فرستاد و ضعف عجیبی توی عضلات بدنش حس میکرد.

_گفتم یا نه؟

سوال بعدی زین توی صورتش فریاد زده شد و اونقدری صداش بلند بود که سرش رو اندکی خم کنه و چشم هاش رو ببنده...اما این حالتش چندان طول نکشید چون صدای تکون خوردن زین رو شنید و این بار با تنش بیشتری چشم هاش رو باز کرد و سرش رو بالا اورد...

 Sweet GriefWhere stories live. Discover now