35

2.2K 257 848
                                    

کامنت +650
چپتر سی و پنج - درخواست، دستور یا خواهش؟

🎼I Am Falling In Love _ Isak Danielson

تقریبا چهار روز از اون شب و ماجراهاش میگذشت...
چهارشب پیش وقتی کنار لیام خوابش گرفت، نیمههای شب از خواب پرید...به خاطر احساس گر گرفتگی توی یه سمت صورتش...
وقتی کاملا منگ روی تخت نشست، یکی دو دقیقهای طول کشید تا متوجه بشه اون گرما از کجا میاد...
لیام تب داشت...نه، توی تب بالایی میسوخت...زین نمیتونست با لیام توی یه مکان عمومی، مثل بیمارستان دیده بشه (اگه این اتفاق میوفتاد بالبو خیلی زود باز خواستش میکرد) پس وقتی ساعت سه بامداد بود به هری زنگ زد و ازش خواست یه پزشک به خونه اش بفرسته...
هری دقیقه ای رو سرش غر زد که باز چه غلطی کرده که به گه خوردن افتاده! زین با گفتن زیاده روی کردم سوال اون مرد رو جواب داد...
نیم ساعت بعد سروکله پزشکی که هری فرستاده بود پیدا شد...زین توی این نیم ساعت سعی کرد با گذاشتن دستمال خیس روی پیشونی و گردن لیام تبش رو پایین بیاره...درنهایت پزشک که مرد چهل_چهل و پنج ساله ای میزد و موها و ریش جوگندومی داشت، برای لیام سرم تقویتی وصل کرد و توی سرومش چند دز تب بر زد...زخم دستش رو دوباره پانسمان کرد و به زین اطمینان داد نیازی به بخیه زدن نداره...
با رفتن پزشک، زین حدود چهل دقیقه دیگه هم بالای سر لیام نشست...همه افکارش رو پس زد و فقط به این فکر کرد که تا چه اندازه در وجود خودش احساس سپاس گزاری داره...مرد نمیدونست این احساس رو پیش کی ببره...کم کم به این فکر میکرد که یه چیزی، کسی معتقد بشه.
با تموم شدن سرم لیام، اون مرد رو با احتیاط بغل گرفت و به اتاق خودش برد...روی تخت درازش کرد و روش پتو کشید...
به اتاق خودش برگشت، مرتبش کرد و بعد اتاقک حموم رو شست...به طبقه پایین رفت و دو بطری ویسکی روی کانتر رو توی کابینت گذاشت، لیوان ها رو خالی و بعد شست...دنبال چاقوی خونی که زیر کابینت رفته رو گشت و بعد مستقیم توی سطل زباله انداختش...خون لیام که روی کف سرامییکی اشپزخونه ریخته شده بود رو پاک کرد...نمیخواست چیزی لیام رو یاد اتفاقات افتاده بندازه هرچند میدونست، سوزشی که توی دستش قراره حس کنه، کافیه تا یادش بیاد چه جهنمی رو از سر گذرونده...

فردا صبح زین و لیام تقریبا به دوتا غریبه تبدیل شدن...وقتی لیام تلاشی برای بیرون اومدن از اتاقش نکرد، زین با مگی تماس گرفت و بهش اطلاع داد رئیسش امروز رو به خودش استراحت داده و خودش برای فرار از جو بد خونه به شرکتش پناه برد.
بالافاصله هری دقایقی رو به سرش غر زد و در کمال تعجب هیچ کدوم از حرفاش رو رد نکرد...چون کی رو میخواست گول بزنه؟ با هر چیزی که هری میگفت موافق بود.

روزهای بعد هم به سردی گذشت...زین دیگه خودش شخصا لیام رو به شرکت نمیرسوند...آنخل سرکارش برگشته بود...حتی به اون مرد گفته بود به لیام بگه اگه دوست داره میتونه ماشین خودش رو از عمارت پدریش بیاره و مثل گذشته خودش تا شرکت رانندگی کنه...لیام به دلایلی که واضح نبودن مخالفت کرده بود...

 Sweet GriefWhere stories live. Discover now