09

2.6K 320 297
                                    

چپتر نهم - تاوان


دو سال پیش بود که لیام بعد از سال ها گشتن تونست زین رو به واسطه لویی پیدا کنه...نزدیک ده سال طول کشید تا بفهمه چه اتفاقی برای زین افتاده و الان کجا زندگی میکنه...لیام با قلبی که برای دیدن اون پسر که حالا یه مرد سی ساله بود، آکنده از امید میشد به دیدنش رفت اما در کمال تعجب با بالبو روبرو شد...همون مرد اونو به دیدن زین برد...لیام از دور زینی رو دید که کاملا عوض شده، شاده، از ته دل میخنده و افراد زیادی دورش رو گرفتن...بالبو بهش گفت زین کاملا فراموشش کرده و الان یه زندگی عالی داره...یه زندگی عالی بدون اون...همینطور ازش به خاطر اتفاقات ده سال پیش عذرخواه خواست و ابراز پشیمونی کرد...و لیام برگشت...
لیام به انگلیس برگشت چون دیگه نمیخواست زین رو اذیت کنه، نمیخواست آویزون اون مرد باشه، نمیخواست مثل گذشته پدر و مادرش اونو تحقیر کنن یا خودش مدام اونو توی دردسر بندازه...از طرفی زین تمام مدتِ این سالها میدونست خودش (لیام) کجاست...آدرس عمارت پدریش رو میدونست و خیلی راحت میتونست به دیدنش بیاد...اما نیومد و این نشون میداد حق با بالبوئه...زین واقعا فراموشش کرده و دیگه نمیخواد توی زندگیش باشه...از این بابت بهش حق میداد.
لیام برخلاف میلش به خونه برگشت، به اتاقش پناه برد و پر از اندوهی شد که اصلا شیرین نبود...هر شب با حسرت لمس کردن دوست عزیزش میخوابید و هر صبح با چشم های قرمزی که برای دیدن معشوقش خیس میشدن از خواب بیدار میشد...هیچ کجای ذهنش این احتمال رو نمیداد که بالبو فریبش داده باشه...مرد با چشم های خودش زین رو دیده بود که کنار اطرافیانش خوشحاله و میخنده...لیام اصلا به اینکه بالبو بهش دروغ گفته فکر نمیکرد...پس وقتی زین با کینه کهنه ای برگشت حس یه ادم احمق و ساده لوح بهش دست داد و این حس اصلا اشتباه نبود...

_"لال شدی؟"

با بلند شدن دوباره صدای زین از پشت خط، گلوش رو از بغضی که داخلش بود صاف کرد و گوشیش رو پایین اورد...

_"چه مرگـ..."

و تماس رو قطع کرد...نمیخواست زود تصمیم بگیره...شاید بهتر بود اول حرفای بالبو رو بشونئه و بفهمه واقعا چی میخواد...بعد میتونست با زین هم حرف بزنه...

_تو واقعا چی میخوای؟ همه این کارا به خاطر اینه که من و زین از خونه ات دزدی کردیم؟

با صدایی که کاملا نشون میداد بریده و تحملش به آستانه نزدیک شده پرسید و تلفن دستش رو روی میز گذاشت...هیچ زمانی، چه در گذشته و چه الان نتونست بفهمه بالبو چه دشمنی باهاش داره! سال ها پیش فکر میکرد بالبو و مادرش توی یه رابطه پنهونی و عاشقانه ان...اما با غیب شدن بالبو دیگه مطمئن نبود واقعیت چیه!

_شاید.

بالبو یه تای ابروش رو ثانیه ای بالا انداخت و خیلی نمایشی نگاهی به آستین کتِ چرم تنش انداخت...هیچ کس نمیتونست حدس بزنه تا چه اندازه از آزار دادن لیام لذت میبره...و وقتی این لذت بیشتر میشد که لیام توسط شخصی که عاشقشه مورد ازار قرار بگیره...و اون شخص کسی جز زین نبود.
لیام که عمیقا باورش نمیشد یه دزدی ساده باعث این همه کینه و نفرت باشه آشفته روی صندلیش تکونی خورد...مرد مقابلش دروغ میگفت...این واقعیت به شکل عجیبی توی چشماش سوسو میزد و بالبو حتی سعی در پنهون کردنش هم نداشت.

 Sweet GriefWhere stories live. Discover now