34 - 1

1.9K 248 510
                                    


کامنت +650
چپتر سی و چهار - جواب

🎼Apocalyptica - Shadowmaker

نگاهی به چند پیامی که از سمت ماریا دریافت کرده بود انداخت و تلفن همراهش رو بین انگشتاش فشرد.

سنگینی وزنش رو روی سمت چپ بدنش انداخت تا از دردی که داشت فرار کنه اما با اینکه زین دیشب کاملا بهش اسون گرفته بود و اصلا اذیتش نکرده بود اما درد تموم نشدنی توی کمرش حس میکرد.

از طرفی گرفتن چند پیام از ماریا ذهنش رو بهم ریخته بود و نمیدونست چیکار کنه.
اون زن از این گفته بود که حال لیلی چندان خوب نیست و هرطور شده یه سر به خونه بزنه.

لیام از عصبانیت زین میترسید و جرات اینو نداشت که پشت سر زین و پنهونی به عمارت پین بره...
در کنارش اونقدری با این زین احساس راحتی نمیکرد که باهاش حرف بزنه و ازش بخواد اجازه دیدن لیلی رو حتی اگه یک ساعت باشه بهش بده.

مرد جوون خودش رو دست بسته میدید و این بهمش ریخته بود...بیشتر از قبل.
چون میدونست لیلی تا چه اندازه به خودش وابسته‌اس و اون دختر داره هر روز خودش رو آزار میده با این افکار که خودش (لیام) توی خونه زین توی چه وضعیه.

درهر حال لیام نمیتونست اقدامی در این مورد بکنه...حتی اگه همه توانش رو جمع میکرد تا از زین خواهش کنه، مطمئنا اون مرد در قبالش چیزی طلب میکرد...
چی میشد یه معاشقه دیگه خواسته‌اش باشه؟

لیام نمیتونست به هم‌اغوش شدن با زین تن بده و دیشب رو دوباره تکرار کنه...چون امروز صبح که از خواب بیدار شده بود -اون هم توی تخت زین- دنیاش لحظه‌ای زیر و رو شد و احساساتش میلی به تغییر کردن گرفتن.

لیام حینی که سعی میکرد از روی تخت زین بلند بشه چشمش به کشو باز پاتختی افتاد...کشویی که زین شب گذشته ازش کاندوم و لوب بیرون اورده بود.
مرد تونست توی اون کشو گوشه‌ای از یه شی چوبی رو ببینه و وقتی کشو رو کاملا باز کرد، با ماکتی که دوازده-سیزده سال پیش برای زین گرفته بود مواجه شد.

لیام خونه چوبی رو از توی کشو بیرون اورد و بعد از نشستن دوباره روی تخت، تقریبا پنج دقیقه‌ای رو بدون هیچ گونه حرکتی بهش زل زد.

سال‌ها پیش وقتی زین غیبش زد، لویی رو به خونه زین فرستاد.
طبق گفته لویی اتاق اون پسر کاملا دست نخورده بود...زین هرجایی که بود یا هرجایی که رفته هیچ وسیله‌ای از خونه‌اش رو با خودش نبرده بود.

لیام بعد از تقریبا دوماه از بیمارستان مرخص شد، از پدر لویی درخواست کرد اونو به خونه زین ببره.
پسر جوون هیچ وقت نتونست ماکت چوبی که برای زین گرفته بود رو توی وسایلش پیدا کنه، اون خونه درست مثل صاحبش غیبش زده بود... و این تنها چیزی بود که از اتاق زین کم شده بود...
لیام امیدوارانه به این فکر کرد که زین زنده‌اس و اون ماکت دست خودشه...
اما وقتی زین رو توی زمین گلف عمارت بالبو دید؛ فقط تونست به این فکر کنه که زین هرگونه ارتباطی رو با زندگی گذشته‌اش قطع کرده...
نگه داشتن یه یادگاری بی‌ارزش هیچ معنایی نداشت...

 Sweet Griefजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें