04

1.7K 288 222
                                    


چپتر چهارم - جبر


جبر....
لیام توی تمام زندگیش تحت تاثیر قدرت این کلمه بود...
دقیقا تمام زندگیش...
از زمانی که به یاد داشت ادم های زیادی توی زندگیش اونو با این کلمه کنترل میکردن...در گذشته مادرش مجبورش میکرد لباس های فاخر و گرون قیمت بپوشه، لباس هایی که توسط شرکت خودشون طراحی و دوخته شده بودن...وادارش میکرد مثل یه نجیب زاده رفتار کنه و حرف بزنه، خودش رو ارباب جواب به نامه و با کسی که با این لفظ صداش نزنه هم صحبت نشه...و در نهایت با دختری از یه خانواده ثروتمند و نام دار وارد رابطه بشه...از طرف دیگه پدرش مجبورش میکرد کارهایی رو انجام بده که هیچ تمایلی به انجامشون نداره، مثلا دنبال تفریح هایی مثل فوتبال و گلف بره، کلاس های زبان های خارجه ثبتنام کنه، توی جلسه های آدم های بزرگسال شرکت کنه تا به خیال خودش این کارها ازش یه مرد واقعی بسازن...
لیام به خاطر اجباری از سمت پدرش موسیقی رو رها کرده بود، همینطور شنای حرفه ای رو...در عوض تمام زمانی که براش خالی میشد رو به شرکت رفتن اختصاص میداد...پدرش از سن ده سالگی مدام اونو به شرکت میبرد و روی یه صندلی توی دفتر کار خودش می نشوندش و یه قلم و کاغذ بهش میداد، مجبورش میکرد از تخیلاتش استفاده کنه و یه لباس طراحی کنه...و وقتی از کارش راضی نبود یه اخم کشنده بهش میکرد و به محض اینکه به خونه برمیگشتن یه سیلی توی صورتش میزد...

بعدها لیام بزرگتر شد، دیگه طراحی هاش به حدی نبودن که لایق یه سیلی باشن اما پدرش همچنان بهش سیلی میزد و حتی فراتر از اون هم میرفت. وقتی عصبانی میشد (که اکثر اوقات هم بود) سراغش می اومد و با کمربند به جون بدنش می افتاد...و اخر شب مجبورش میکرد لباس های پیشنهادی مادرش رو بپوشه و توی مجالس و فستیوال هایی که برگزار میشد شرکت کنه...تا همه دوست ها و اطرفیان وارث اینده شرکت طراحی دوخت پین رو ببین...لیام تمام طول مراسم رو لبخند میزد در حالی که درد بدن کتک خورده اش رو پشتش قایم میکرد...

حتی لویی که دوست صمیمیش بود بیشتر اوقات اونو مجبور به انجام کارهایی میکرد...وادارش میکرد باهم برن بیرون، وادارش میکرد به استخر برن و یواشکی و دور از چشم پدرش شنا کنن، وادارش میکرد خوش باشه و لبخند بزنه و چیزای کوچیک و بزرگی از این قبیل...لیام قبول داشت که لویی تمام این کارها رو به خاطر صلاح و شادی خودش انجام میده اما در نظر لیام، یه لبخند زورکی و شادیِ لحظه ای که پشتش ترسه نمیتونست یه زندگی خوب و عادی رو به دنبال داشته باشه.

تمام زندگی لیام با اجبار همراه بود...حتی زمانی که خیلی ناگهانی پدر و مادرش از همه چی فاصله گرفتن و به نزوا کشیده شدن، باز هم لیام تحت تاثیر اجبار زندگیش رو جلو برد...حتی با کم رنگ شدن حضور پدر و مادرش، لیام نتونست روزهای پیش روش رو بهتر بسازه...هر بار که به خواب رفته بود چشم هاش خیس و گریون بودن و هر بار که بیدار شده بود چشم هاش خالی از حس زندگی کردن بودن...لیام به هر چیزی چنگ انداخت تا برای خودش یه زندگی نرمال و شاد دست و پا کنه اما نتونست...افسردگیش با وجود وضع جسمانی بدی که درش به سر میبرد اونقدری بهش فشار اورد تا اینکه به کشتن خودش راضی شد...اما فکر اینکه خواهرش لیلی، قراره به سرنوشت خودش دچار بشه باعث شد اهرم فشاری باشه تا اونو به زندگی کردن مجبور کنه...لیام اصلا نمیخواست خواهرش طعم بی مهرهای مادر و کتک های پدرش رو بچشه پس همه تلاشش رو کرد تا از اون دختر مراقبت کنه...همه توانش رو به کار برد تا برای لیلی هم مادر باشه و هم پدر...و بعدها از اینکه می دید خواهرش به این زیبایی داره رشد میکنه و هر لبخندی که میزنه از ته دله واقعا به خودش افتخار میکرد...همین که خانواده اشون یک لیام داشت براشون کافی بود...لیام خواهرش رو لیلی شاد و خندون بار اورد و از اینکه زندگیش رو نجات داده بود واقعا از خودش راضی بود...حتی اگه این کار رو به اجبار شروع کرده باشه.

 Sweet GriefWhere stories live. Discover now