03

1.5K 283 236
                                    


چپتر سوم _هر چیزی که داره


صبح روز بعد از زمانی که لیلی دزدیده شد، لیام اون دختر رو به اداره پلیس برد و لیلی یکی دو ساعتی رو صرف تشخیص چهره ی کسی که دیده بود کرد...اما در نهایت با سیستم چهره نگاری نتونستن به جایی برسن...چون تصویر صورت شخصی که لیلی رو دزدیده بود توی هیچ پایگاه اطلاعاتی ثبت نشده بود همین هم باعث شد نتونن مطابقتی براش پیدا کنن...
لیام وقتی از پیدا کردن اون شخص ناامید شد به تنها کاری که از دستش بر می اومد رو اورد...این که مطمئن بشه این اتفاق_دزدیده شدن خواهرش_دیگه رخ نمیده...پس توی یک هفته گذشته، خودش شخصا خواهرش رو به مدرسه میبرد و شخصا برش میگردوند...
هیچ کجای ذهن لیام به این فکر نکرده بود که زین به نحویی با کسی که لیلی دیده بود ربط داشته باشه، چه برسه دستور این کار رو هم داده باشه...اما گویا واقعیتی که در حال حاضر در مسند قدرت بود، این بود که زین پشت قضیه یک هفته پیشه...
اما چرا؟

_پرسیدم تو خواهرمو دزدیدی؟

وقتی زین در سکوت و با حفظ پوزخندش بهش خیره شد، با صدای بلندتری پرسید و نگاهش رو بین همون مرد و مردی که کنارش، سرپا ایستاده بود و کیف مشکی دستش بود رد و بدل کرد...
اصلا نمی فهمید چه اتفاقی در حال رخ دادنه؟ فقط بویی از توطئه به مشامش میخورد و ته دلش شور عجیبی میزد...چون زینی که میتونست با کلمه پول تعریف بشه حریفی نبود که بتونه شکستش بده.

زین فشار ملایمی به تیغه بینیش اورد و با لوچ کردن لب هاش، دست چپش رو روی لبه پشتی صندلی گذاشت...سرش رو به سمت پنجره چرخوند و در کمال خونسردی به بیرون خیره شد.

لیام اخمی از واکنش مرد کرد و از روی تعجب نگاهی به بیرون انداخت...اما نتونست چیزی رو پیدا کنه که توجه زین رو به خودش جلب کرده باشه...پس در حالی که عصبی میشد دوباره به حرف اومد.

_سوال پرسیدم لعنتی.

همزمان با بالا رفتن صداش، دستاش رو مشت کرد...

حس میکرد توی یه فیلم مسخره گیر افتاده...و قراره اونقدر روی مغزش رژه برن تا عقلش رو از دست بده.
در نهایت مرد روبروش، بدون اینکه خم به ابرو بیاره، سرش رو کوتاه به سمتش چرخوند، نگاه عجیبی که توام با تمسخر بود بهش انداخت و بعد دوباره سرش رو به سمت پنجره چرخوند...

_دهنت رو ببند...و فقط نگاه کن.

با صدای محکمی بهش دستور داد و انگار که به سینما رفته باشه و در حال دیدن یه فیلم هیجان انگیز باشه، به فضای خارج از کافه خیره شد.

لیام که شوکه میشد دهنش رو برای گفتن چیزی باز کرد، اما بعد از چندبار تلاش برای حرف زدن، درنهایت حرفی نزد و کاری که زین ازش خواست رو انجام داد...چون گویا اون مرد قرار نبود فعلا جوابی به سوالاتش بده.
پس اه ضعیفی کشید و سرش رو به سمت پنجره چرخوند... حدود سی ثانیه گذشت تا اینکه صدای مهیب شکستن چیزی به گوش رسید و به دنبالش شیئی با شدت به وسط خیابون کوبیده شد...

 Sweet Griefحيث تعيش القصص. اكتشف الآن