08 + Cast

3K 309 350
                                    

چپتر هشتم - بالبو!

احساس میکرد دهنش خشک شده و نفس کشیدن با بینیش چندان براش راحت نیست...میون خواب و بیداری ناله ای از بدی این وضعیت کرد و به پهلو افتاد...لب هاش رو اندکی روی هم فشار داد و بعد زبونش رو روشون کشید...و سعی کرد ذهنش رو خالی کنه تا دوباره به خواب بره...اما انگار که یه زنگِ بزرگ توی سرش به صدا دراومده باشه متوجه چیزی شد...پس پلکاش رو سریع از هم فاصله داد و نگاهش رو توی فضای دیدش گردوند.

اولین چیزی که چشم هاش دیدن پرده های کلفت و مشکی رنگ بودن، نگاهش رو که اندکی پایین اورد یه اینه قدی رو دید که تصویری از تختی که روش دراز کشیده بود در خودش داشت، یه تخت مشکی رنگ با تاج و ملحظه های قرمز، تختی که مطمئنا مال خودش نبود و بهش میگفت اینجا هم اتاق خودش نیست...پس به هر زحمتی که بود بدنش رو وادار کرد روی تخت بشینه و به محض اینکه نشست، سرش گیجی از روی ضعف رفت...درد تیزی به معده اش هجوم اورد و احساس گرسنگی رو درش تشدید کرد...برای چندثانیه کوتاه چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.

وقتی بازشون کرد با حرکات کندی که نشون از ضعفش میداد نگاهی به اطرافش انداخت...روبروش قفسه کتابخونه ای به چشم میخورد که کاملا پر از کتاب های کوچیک و بزرگ بود...مجاور کتابخونه، در کوچیکی وجود داشت و به نظر به سرویس بهداشتی ختم میشد...کمد دیواری با درهای شیشه ای سمت راست در ورودی بود و همه دیوارهای اتاق سفید بودن به جز سقف که مشکی بود...

لیام کاملا مطمئن بود که این اتاق زینه چون بین اطرافیانش فقط اون بود که وسواس عجیبی نسبت به کتاب خوندن و نگهداری ازشون داشت...از طرفی کجا میتونست باشه! وقتی میدونست اسیر زین و خونه اشه...فقط براش سوال پیش اومده بود چرا زین اونو به اتاق خودش نبرده و اینجا اورده!

مرد جوون سری برای از بین بردن سوالش تکون داد و از روی تخت پایین اومد...وقتی روی پاهاش قرار گرفت مثل دیروز صبح متوجه شد لباس هاش با یه دست تیشرت و شلوار جدید عوض شده...سرش رو که گردوند، کاسه نسبتا بزرگ و چینی روی عسلی دید که دستمال سفیدی داخلشه...به نظر ازش برای پاشویه کردن استفاده شده، لیام بالافاصله گرما رو حس کرد که از گونه هاش میاد اما دلیلی که باعث شد بیشتر از قبل گر بگیره و صورتش قرمز بشه، دیدن چیزی بود که از تاج تخت اویزونه...

لیام مردرد پیش رفت و دستش رو برای گرفتن اون شی جلو برد...وقتی انگشتاش سردی اون فلز رو لمس کردن مکثی کرد اما در نهایت با فرو بردن بزاقش اون شی رو کف دستش گرفت.

درست به دو طرف تاج تخت، زنجیرهای گلدی وصل بود و انتهای هر زنجیر به دستبند فلز-چرمی منتهی میشد...لیام از فکر اینکه ممکنه یه زمانی به این دستبندها وصل بشه به خودش لرزید...سریع دستبندی که کف دستش بود رو رها کرد و قدمی به عقب برداشت...روی پاشنه پا چرخید و برای بیرون رفتن از اتاق زین، قدم تند کرد...

 Sweet GriefDonde viven las historias. Descúbrelo ahora