31 - (پایان فلش بک)

2.3K 244 686
                                    

کامنت +500
چپتر سی و یک - معامله


🎼Emmit Fenn _1995
🎼Sam Smith - Too Good At Goodbyes

نفس دردناکش رو مقطع بیرون فرستاد و چندثانیه‌ای چشماش رو بست...
شاید فقط خود خدا میدونست که چند ساعته که توی این وضعه...
دو ساعت، پنج ساعت، ده ساعت؟
یا حتی بیشتر...
و این مهم بود، برای لیامی که در تلاش بود هرطور شده زین رو با چشم‌های خودش ببینه، گذر ساعات مهم بود...
اما مهم نبود چقدر تلاش بکنه قرار نبود جلوی فرار کردن زمان رو بگیره...

ساعت‌ها بود که توسط دو افسر گشت به ایستگاه پلیسی که محل خدمت اندرسون نیست اورده و ساعت‌هاست که توی اتاق بازجویی اسیر شده...
توی این ساعات هیچ کسی به دیدنش نیومده، دقیقا هیچکس...
دو افسر گشت فقط تلفن همراهش رو گرفتن و به داخل یه اتاق بازجویی سوقش دادن...

لیام اصلا شک نداشت که دو افسر توسط بالبو خریداری شدن...
و به هر دلیلی اونو توی این اتاق نگه داشتن تا بالبو به کارایی که میخواد بکنه برسه...بدون اینکه کسی-خودش- مزاحمش بشه.

لیام حالا تنها امیدی که برای پیدا کردن زین داشت رو هم از دست میداد، چون توی این چند ساعت که کم هم نبودن، ممکن بود زین و بالبو از کشور هم خارج شده باشن...یا حتی بدتر، ممکن بود زین با سرکشی‌هاش بالبو رو عصبانی کنه و اون مرد اونو خوراک سگ‌هاش بکنه.

لیام از احتمالات ناخوشایندی که توی ذهنش ردیف میشدن، ناله‌ای کرد و سرش رو روی صندلی فلزی و خاکستری رنگ گذاشت.
شاید از همون اول باید مدارکی که از خونه بالبو اورده بود رو به اندرسون میداد و اعتراف میکرد به همراه زین و برای دزدی به خونه بالبو رفتن.
امکان داشت اونجوری بالاخره باور کنه بالبو زین رو اسیر کرده...
شاید هم نه...

آینده هرطور که قرار بود پیش بره، لیام قصد داشت به محض خروج از این اتاق به ایستگاه مترو بره و اون مدارک رو برای اندرسون ببره.
اینکه زین رو پیدا کنن و بعد به جرم دزدی زندونی، به مراتب بهتر از اینه که دیگه نتونه ببینتش.
حتی اگه زندونیش هم کنن، میتونست از پدر لویی بخواد وکالتش رو به عهده بگیره و به نحوی آزادش کنه...
آره این کاری بود که لیام قصد انجامش رو داشت.

هنوز درگیر سبک و سنگین کردن تصمیم بعدیش بود که در اتاق با صدای بلندی که ایجاد میکرد باز شد.
به دنبالش، با عجله سر بلند کرد و بعد روی پاهاش قرار گرفت.
افسر پلیسی که اونو به این اتاق آورد توی درگاه ایستاده بود.
به داخل اتاق گام برداشت و تلفن همراهش رو که در بدو ورود ازش گرفته بود رو روی میز گذاشت.

- آزادی...برو خونه، کسی که دنبالش میگردی خودش به دیدنت میاد.

همون مرد این کلمات رو با صدای محکمی براش دیکته کرد و بعد چند قدم جلو اومده رو عقب رفت و کنار درگاه ایستاد.
لیام نگاه سوالیش رو روی مرد پلیس نگه داشت و بعد گوشیش رو برداشت.
بدون اینکه ارتباط چشمیش رو با مرد قطع کنه میز رو دور زد و از ایستگاه بیرون اومد.
نگاه سریع و محتاطی به پشت سرش انداخت و وقتی افسر پلیس واکنشی به تعللش برای رفتن نشون نداد، با قدم‌های سریع از راهرو پیش روش گذشت.

 Sweet GriefDonde viven las historias. Descúbrelo ahora