23

1.6K 265 345
                                    

(اپ بعدی؛ +140 ووت، +200 کامنت)

چپتر بیست و سه _ درخواست!

🎼Sweat _Zayn

با نوک کتونیش سنگریزه ای رو زیر پاش لگد کرد و بعد نگاه کوتاهی به خونه ای که مقابلش ایستاده بود انداخت.
خونه بیلی هال، پسر قدکوتاه و تپلی که پوست خیلی سفیدی داشت و عاشق غذا خوردن بود.
ساعت از هشت شب گذشته بود و هنوز خبری از زین نبود.
لیام تقریبا نیم ساعتی میشد که به درخت روبروی خونه بیلی تکیه زده و منتظر اومدن اون پسره...
جای بدش اونجا بود که حتی نمیتونست به زین زنگ بزنه و ازش بپرسه چرا اینقدر دیر کرده!
چون گوشی زین سر درست کردن سقف اتاقش به فنا رفته بود، گویا از جیب شلوارش افتاده و شکسته بود همینم دلیل این بود که کل دیروز رو نمیتونست باهاش تماس بگیره...

حالا لیام اینجا بود...
در نبود پدر و مادرش بازم یواشکی از عمارت بیرون زده بود و خودشو به خونه بیلی رسونده بود.
زین توی مدرسه چند بار بهش تذکر داده بود که تنهایی وارد جایی که برادرای دردسرساز کروگر اونجان نشه و منتظرش بمونه.
لیامم تا الان به حرفش گوش داده و صبورانه منتظر اون پسره...
البته چند باری هم وسوسه شده بود که وارد خونه بیلی بشه، مخصوصا که صدای خنده بچه های سال اخر امیخته در صدای بلند موزیک، از همین فاصله هم به گوشش میرسید اما در نهایت داخل نشده بود...
فقط منتظر بود که...

با روی ویبره رفتن گوشیش کف دستش نگاهش رو از خونه مقابلش گرفت.
شماره کافه ای که زین درش کار میکرد روی صفحه گوشیش افتاده بود.
بالافاصله تماسو وصل کرد.

_زین؟

_خودمم...کجایی؟ رسیدی؟

صدای زین که توی گوشش پخش شد، لبخند کوچیکی زد و پیشونیشو به تنه درخت جفتش تکیه داد.

_تازه رسیدم.

_دروغ نگو...زنگ زدم بگم کارم تازه تموم شده...یکم دیگه منتظرم بمون...خودمو میرسونم.

زین بالافاصله دروغش رو به روش اورد و لیام به جای اینکه شرمنده یا خجالت زده بشه فقط لبخند زد...
اینکه نمیتونست پیش زین به خوبی دروغ بگه واقعا براش دوست داشتنی بود...

_میدونی که منتظرت میمونم...پس عجله نکن.

با صدای ارومی در واکنش به حرفای زین گفت و با چند جمله کوتاه دیگه تماسشون پایان یافت.
نفس عمیقی کشید و گوشیش رو توی جیب جلویی شلوار جینش گذاشت.

هنوز پیشونیش به تنه درخت تکیه داده شده بود که دستی روی شونه اش ضربه سریعی زد.
با عجله سر چرخوند و استیو رو دید که با لبخند دندون نمایی بهش نگاه میکنه.

_پس اومدی! حالا چرا اینجا وایسادی؟ بیا تو...

همون پسر با صدای بلندی به حرف اومد و دستش رو چند باری توی هوا تاب داد.
نگاه لیام روی لیوان پلاستیکی و قرمز رنگ دست استیو رفت که با هر تکون خوردنش مایعی از داخلش به بیرون پرتاب میشد.

 Sweet GriefWhere stories live. Discover now