13

2.4K 293 415
                                    


چپتر سیزدهم _ لیلی.

با لرزیدن چیزی کف دستش، سرش رو پایین انداخت و نگاهی به اسکرین گوشیش انداخت.

"بمون تا خودم بیام"

دکمه پاور رو فشرد و گوشی رو توی جیب کوله روی دوشش انداخت. دیگه نمیخواست صبر کنه، نمیخواست به خواسته لویی عمل کنه و فقط منتظر بمونه همین الان باید برادرش رو ببینه.
لیام ادمی نبود که به مسافرت بره، لیام کسی نبود که بیش از ده روز ازش دور باشه، لیلی اصلا درک نمیکرد چه اتفاقی افتاده که لیام حتی بهش زنگ هم نمیزنه چه برسه به دیدنش بیاد.
اما از یه چیزی مطمئن بود، یه اتفاق بد افتاده و این دلیل دوری کردنای لیامه...همین هم باعث شد دختر جوون دوست صمیمش و مدرسه رو بپیچونه و راهش رو به سمت شرکت خانوادگیشون کج کنه حینی که به دوست برادرش زنگ میزد و کاری که میخواست انجام بده رو بهش اطلاع میداد...چون گویا لیام اونو دست لویی سپرده و لیلی هر چقدر که میخواست از خواسته های لویی سر باز بزنه اما طبق عادت کارهاشو بهش گزارش میکرد تا نگرانش نکنه.

در هر حال دختر جوون اینجا بود، توی اسانسوری که به شرکت پین میبردش و همه وجودش در التماس و دعا برای دیدن برادرش بود.

وقتی درهای اسانسور از هم فاصله گرفتن بند کوله اش رو بین انگشتاش فشرد و وارد سالن شد...همون موقع چندنفر از اتاق شیشه ای جلسه بیرون اومدن و مگی با دیدنش از روی صندلیش بلند شد.

_خانم لیلی! خوش اومدید.

_سلام مگی...برادرم اینجاست؟

بدون اینکه حاشیه بره سراغ لیام رو گرفت و وقتی مگی بهش جواب مثبتی داد، "میشه بهش بگی من اومدم" ی در واکنش گفت.

مگی لبخند مرواریدی به روش زد و با قدم های کوتاه خودش رو به در شیشه ای رسوند.
حینی که منتظر بیرون اومدن لیام بود، چند قدمی به جلو برداشت و متوجه در باز اتاق برادرش شد. قصد کرد سرکی بکشه اما همون لحظه کسی با شتاب از اتاق جلسه بیرون اومد و وقتی پلک زد لیام رو مقابلش دید که با نگاه ترسیده ای بهش خیره اس.

_لیام؟

با دلتنگی اسم مرد رو به زبون اورد و به سمتش قدم برداشت اما از گوشه چشم متوجه حرکت چند نفر از سمت راست خودش شد پس میونه راه ایستاد و سرش رو به همون سمت چرخوند.

مرد سیاه پوشی با دست های زیر بغل زده شده اش، به در اتاق لیام تیکه زده بود و نگاه شیطنت امیزی توی چشماش داشت...موهای مشکی و ژل زده اش به سمت بالا شونه شده بودن، چشم های کشیده و طلایی رنگ اشنایی داشت، لبخند محوی روی لب های باریکش بود و ته ریش مرتبی جذابی صورتش رو کامل کرده بود...
چهره مرد خیلی اشنا بود، مخصوصا چشم ها و لبخندی که روی صورتش داشت اما چیزی که باعت شد اخم بکنه و صورتش درهم بره، مرد خوش پوش و لاغراندامی بود که سمت راست و پشت سر اون مرد ایستاده... قدبلند، مو مشکی با چشم های سبزی که محال بود تا وقتی زنده اس از یاد ببرتشون.

 Sweet GriefWhere stories live. Discover now