16

2.5K 310 585
                                    


(اپ بعدی چهارشنبه؛ ووت +140، کامنت +350)


چپتر شانزدهم_ اولین ملاقات

🎼 Dynasty_Mia

سکوت...
گزینه ای که لیام بعد از رفتن زین انتخاب کرد...
دهنش رو بست و هیچی نگفت...

مهم نبود چه اتفاقی توی خونه بیوفته، مهم نبود زین ازش بخواد چکاری انجام بده، مهم نبود زین مجبور به انجام چکاریش بکنه...لیام حتی یک کلمه هم با اون مرد حرف نزد...

و این سکوت ساعت ها رو تبدیل به روزها کرد...
حساب همین روزها از دست لیام در رفت و به جایی رسید که دیگه حتی علاقه ای به شمردنشون هم نداشت...

فقط در تلاش بود مثل یه شی به وجود خودش ادامه بده...
شی ای که زین هر زمانی که از خونه بیرون میرفت درو به روش قفل میکرد و عملا توی یه چهاردیواری زندونیش میکرد...

برای لیام درک این واقعیت که کی مقصره سخت بود...
تا قبل از ماجرای بیرون رفتنش با لویی، هیچ دری روش قفل نمیشد، لیام توی اون یک هفته توی حیاط خونه میچرخید، گاهی روی تاب داخل حیاط مینشست و بدون اینکه بدونه ساعت ها مشغول طراحی میشد...حتی متوجه این شده بود که پشت ساختمون خونه یه استخر بزرگ ولی خالی وجود داره.
اما حالا در ورودی به روش قفل میشد و لیام حتی نمیتونست پاشو توی حیاط بذاره.

ذهنش گاهی از مقصر دونستن خودش و زین گذر میکرد و روی لویی میرفت.
اگه لویی برای بیرون بردنش تا این حد پا پیچش نمیشد یا حتی اگه گوشیشو ازش نمیگرفت، هیچ وقت زین رو تا این اندازه عصبانی نمیکرد.
اما نه، وقتی بهش فکر میکرد میدید لویی مقصر نیست... دوستش اونقدری به گردنش حق داره که حتی اگه مقصر هم باشه، گناهی رو به گردنش نندازه.
مقصر حتی زین هم نبود...
مقصر فقط و فقط خودش بود...

اره خودشو مقصر خیلی چیزا میدونست...
از بیرون رفتن با لویی تا ماجرای پونزده سال پیش و درخواستش از زین هفده ساله...

اما فایده فکر کردن بهشون چی بود وقتی نمیتونست به گذشته برگرده و جلوی رخ دادنشون رو بگیره؟
همین هم عاملی بود که لیام رو به سکوت کردن ترغیب کرد...
دیگه نمیخواست حرف بزنه، هر زمانی که با زین حرف زده بود ناامیدتر شده بود...

زین حتی قبل از اینکه بتونه منظورش رو برسونه، در مقابلش گارد میگرفت...چشمش رو روی همه چی میبست و واقعیت پیش روش رو نمیدید...

لیام واقعا ترجیح میداد سکوت کنه و دیگه چیزی نگه...انتظار داشت اینطوری کمتر اذیت بشه...
اما بازم همه چی خلاف انتظاراتش رخ داد...

بعد از اون شب زین توی همه کارهاش خشونت بیشتری به خرج میداد و پیدا نکردن خورخه هم به این خشم تموم نشدنیش دامن میزد.
زین عصبانیتش رو به تخت هم میکشوند...وقتی روی بدنش قرار میگرفت یا پشت سرش می ایستاد، لیام حس میکرد با یه هیولا هم بستر میشه...
اندک رحمی توی حرکاتش نبود...مهم نبود به چند بار رابطه راضی بشی، همه اشونو ازش طلب میکرد حتی اگه بدنش کم بیاره و دیگه نکشه...

 Sweet GriefDonde viven las historias. Descúbrelo ahora