11

2.3K 305 402
                                    

(ساری گایز فیلترشکنم اصلا وصل نمی‌شد الان وصل شد دیدم شرطا رسیده😑 ببخشید اذیت شدید 😣
تکرار میکنم اینو 🔚 میذارم ته چپتر برای کسایی که چپترا نصفه میشه براشون)

چپتر یازدهم _ گنگ ریپ!

دست لیام بالا اومد تا به بازوی زین چنگ بندازه و مانع رفتنش بشه اما اون مرد در کمال خونسری و با قدم‌های بلند ازش فاصله گرفت. دور شدنش باعث شد مرد جوون‌تر قدمی به جلو برداره تا بهش برسه، به کسی که دلیل اینجا بودنش بود اما نه به این خاطر که یه سیلی محکم زیرگوشش بزنه و تو صورتش فریاد بکشه که؛ دست از تحقیر کردنم بردار...بیشتر به این خاطر که توی این جهنم جز شکنجه گرش کسی رو نداشت که بهش پناه ببره...
اما در نهایت نتونست حتی نوک انگشتش رو به اون مرد برسونه چون مرد موطلایی، سرجو، انگشتای بلند شده اش که به سمت زین بودن رو گرفت و دستش رو پایین اورد همزمان که اندکی میچرخوندش تا پشت سرش قرار بگیره. با این حرکت مرد، نگاهش توی چشم‌های دختری نشست که با شکم روی صندلی چرم و نیم دایره ای دراز کشیده...چشم‌های دختر از لذتی که از سر شهوت بود می درخشیدن...صدای ناله‌های تموم نشدنیش به جو بدی که فضای اطرافش داشت دامن میزد و لیام رو وادار میکرد به این فکر کنه که اصلا نمیتونه جای این دختر باشه... چون درخواستی که از زین داشتن و کاری که میخواستن باهاش بکنن حتی گنگ بنگ هم نبود، گنگ ریپ بود چون به هیچ وجه راضی به این کار نبود و هیچ میلی در حرکاتش نبود...
زین چجوری نمیتونست اینو ببینه؟ چطور نمی دید به جز خودش نمیتونه کس دیگه ای رو قبول کنه؟ و چرا؟ چرا بهش دروغ میگفت؟ مگه مدام بهش نمیگفت خودش فقط و فقط مال اونه پس چرا الان بدون اینکه حتی پلک بزنه توی بغل سرجو پرتش کرد؟

در سمت دیگه، زین همزمان که تیغه بینیش رو می مالید به سمت بار بزرگی که دقیقا روبروی محفل اعضای ویژه بود رفت... سرش پایین بود و به این فکر میکرد باید هر چه زودتر از این کثافت خونه بیرون بره...هیچوقت نتونست اینجا رو تحمل کنه و تمام این سال‌ها به اجبار و توسط فشاری از سمت بالبو، به اینجا می اومد...وگرنه همون روز اول این مکان به همراه همه ادمای داخلش(به جز مونیکا و افرادش) به اتیش میکشید.

_کم پیدایی.

با بلند شدن صدای ظریف و دخترونه ای از روبرو سرش رو بالا اورد و نگاهی به مقابل خودش انداخت.
دختر مو بلند با چشم های قهوه ای و کشیده، همزمان که در حال تراش دادن قالب یخی بود بهش لبخند میزد
جوابش رو با لبخند گرمی زد و روی صندلی پایه بلند جلوی پیشخوان نشست.

_مونیکا!

اسم دختر مومشکی رو صدا زد و یکی از دستاش رو روی سنگ پیشخوان گذاشت.
مونیکا در ارامش و سکوت تراش یخ روی پارچه حوله ای دستش رو تموم کرد. قالب یخ رو توی لیوان شیشه ای انداخت و بعد از پر کردن لیوان با یکی از کراس وایت های چند ساله‌ی بار، لیوان جلوی زین فرستاد.

 Sweet GriefWo Geschichten leben. Entdecke jetzt