36

2.1K 248 867
                                    

کامنت +750
چپتر سی و شش - ذات

🎼The Other Side - Ruelle

به سقف اتاقش خیره بود و توی افکارش غرق...
دقایقی به همین منوال گذشته بود، شایدم ساعتی...
زمان مفهمومش رو از دست داده بود وقتی که لیام سعی میکرد در مورد زین فکر کنه...
خیلی چیزها مفهموم خودشون رو از دست میدادن وقتی که به زین میرسیدن...
از زمان گرفته تا احساسات لیام...

کافی بود زین الان اندکی به زین گذشته شبیه بشه تا واژه "نفرت" توی ذهن لیام شروع به محو شدن بکنه...
این تبدیل به نقطه ضعفی برای اون مرد شده بود...

وقتی پسر نوجوون گذشته رو توی مرد جوون الان میدید، دنیا و آدماش آروم میگرفتن تا خودش تبدیل به مردی بشه که میتونه همچنان عاشقی کنه...

لیام از اینکه تبدیل به قایق بدون بادبانی شده، نالان بود...
با دیدن رفتارهای ضد و نقیضی از زین، قایقش مدام جهت حرکتش رو عوض میکرد و لیام نمیتونست مردی باشه که نمیدونه چی میخواد.

میخواست زین و بالبو هردو از زندگیش حذف بشن؟
میخواست به زندگی سابقش برگرده؟
اما این خواسته‌ها که امکان پذیر نبودن...

حتی اگه زین و بالبو هردو از زندگیش خارج میشدن باز هم قرار نبود به زندگی که داشت برگرده...

زین با اومدنش و کارهاش، تاثیری رو روی خودش و قلبش گذاشته بود که محاله تا اخرین لحظه عمرش از بین بره...
هیچی دیگه مثل قبل نمیشد و این درحالتی بود که زین و بالبو بدون رسوندن خسارت جانبی دیگه‌ای از زندگیش بیرون برن.

درحالی که این ممکن نیست...
آخر این قصه هم اصلا خوب نیست...

لیام هر روز این احساس رو با خودش به همراه داره...
هر روز به این فکر میکنه که کسی نمیتونه جلوی بالبو رو بگیره...حتی اگه زین دیگه نخواد بازی اون مرد رو ادامه بده باز هم نمیتونه باهاش مقابله کنه...

لیام ته این ماجرا خون میدید...خون یکی یا چندنفر...

"اگه خونی که ریخته میشد مربوط به خودش باشه، اصلا باهاش مشکلی نداشت. "

این تفکری بود که لیام از خودش انتظارش رو داشت اما واقعیت این بود که اون مرد عمیقا دوست نداره بمیره...

داشتن ماریا به عنوان دایه‌اش، خواهری مثل لیلی و دوستی با لویی از شیرینی‌های اندک زندگیشن...
از اونا مهم‌تر، عشق سوزانی که توی سینه‌اش داشت، میلی زیادی به شعله کشیدن دوباره داشت...
با مردنش اون عشق به خاکستر تبدیل میشد...

لیام هیچ جوره آمادگی ترک این دنیا رو نداشت...
شاید وقتی زین بهش فشار می‌اورد به مردن راضی میشد اما عمیقا خواهانش نبود...
پس از خودش میپرسید؛ چرا اون باید فدای بقیه بشه!؟

 Sweet GriefWhere stories live. Discover now