06

2.4K 290 236
                                    

چپتر ششم - قانون

-چی؟

این کلمه از بین لب های زین خارج شد...سریع و سرد...اما به اندازه ای واضح ادا شد که به گوش های لیام برسه...و درست یک ثانیه بعد از شنیدنش لیام آرزو کرد کاش میشد همین الان کر و کور بشه...چون مردی که دیگه نمیشناختش و بالای سرش خیمه زده عملا ازش میخواست جوابی که داد رو تکرار کنه...

لیام عمیقا حس میکرد اگه به درخواست زین تن بده دیگه محاله آدم دقایق پیش بمونه...تکرار جوابی که داد غرور و عزت نفسی که براش مونده بود رو خرد میکرد...خرده هاش تبدیل به خاکستر میشدن و خیلی طول نمی کشید که اثری از همون خاکسترها هم نمونه...
و این دقیقا چیزی بود که مرد بزرگتر بهش فکر میکرد...چیزی بود که زین خواهانش بود...خواهان اینکه لیام مالک هیچ چیزی نباشه...حتی غرور و ابرو...
لیام موج جدیدی از اشک رو حس کرد که روی چشم هاش رو در برمیگیره و باعث خارش گوشه پلکاش میشه...مرد صدای ضعیفی رو از درونش می شنید...صدایی شبیه ترق...صدای شکستن و خرد شدن چیزی درونش...که هر لحظه بلندتر و واضح تر میشه...اونقدر واضح که حس واقعی بودنش باعث شد قطره اشکی از گوشه پلکش سر بخوره و کمی بعد وارد موهای بالای گوشش بشه...

_چی گفتی پین کوچولو؟

مرد بالای سرش دوباره به حرف اومد و این بار بالافاصله بعد از تموم شدن سوالش، گوشه لب هاش برای شکل دادن یه پوزخند آشکار به بالا قوس پیدا کردن...
چونه لیام از دیدن خباثت دوست قدیمیش به لرزه افتاد...
گریز امکان پذیر نبود، بود؟
جواب منفی خیلی سریع به ذهن مرد راه پیدا کرد...و مثل یه بادکنک که در حال باد شدنه شروع به بزرگ شدن توی سرش کرد...اونقدر بزرگ شد که افکار دیگه ی لیام به حاشیه و چه بسا به بیرون رونده شدن...افکاری که اگه وضعیت ذهنی پایداری داشت بهش میگفتن که میتونه زین رو متوقف کنه...میتونه توضیح بده...میتونه سوال بپرسه...
اینطور نبود که زین از سوال پرسیدن منعش کرده باشه...میتونست بپرسه دلیل این کارها به چی برمیگرده؟ میتونست بپرسه این همه نفرت از کجا ریشه میگیره؟ و اگه زین بهش میگفت به دوازده سال پیش و شبی که برای همیشه ازهم جدا شدن مربوطه، اون موقع براش توضیح میداد، بهش میگفت هیچ وقت با میل خودش فاصله نگرفته، هیچ وقت نرفته و ترکش نکرده...براش توضیح میداد برای یه بار دیدنش چه دردها کشیده...
اما لیام هیچ کدوم این حرفا رو نزد...هیچ سوالی نپرسید...چون هنوزم باورش نمیشد زین در مورد خواهرش چی گفته...باورش نمیشد اگه به خواسته های زین تن نده اون مرد خواهرش رو مجازات میکنه...خواهرش لیلی، همون دختری که وقتی شش سالش بود زین اونو روی شونه هاش سوار میکرد و با همدیگه توی پارک قدم میزدن، حینی که لیلیِ موفرفری و شش ساله یکی از گوش های زین رو برای نیوفتادن میگرفت و سعی میکرد بستنی قیفی دست دیگه اش رو لیس بزنه...
زین خواهرش رو دوست داشت...زین خیلی با لیلی مهربون بود...لیام باورش نمیشد الان همین مرد اینطور وقیحانه در مورد خواهرش حرف میزنه...
لیام پیچیده در عصبانیت و دل شکستگی دست راستش رو بالا اورد و مشت ضعیفی به سینه زین کوبید.

 Sweet GriefWhere stories live. Discover now