Part Five: Do I love Baekhyun?

377 140 156
                                    

وقتی چشمهام رو باز کردم، صدای زمزمه های عصبانی بکهیون و چانیول رو شنیدم. بک می‌گفت:"خفه شو و بشین سر جات پارک. بهش فکر نکن که بذارم نزدیکش بشی."

و چان هم عصبانی تر میگفت:"توی احمق نمیفهمی، اون الان به من احتیاج داره."

-:"تا با گلوله مخت رو سوراخ نکردم بتمرگ سر جات."

ضعف داشتم ولی دیگه نمیتونستم روی تخت بخوابم و کاری نکنم. از روی تخت بلند شدم و سمت در رفتم. لباسهام عوض شده بود. در رو باز کردم و با خارج شدنم از اتاق، هر دو نفر، سمت من برگشتن. چان خیلی سریع در آغوشم گرفت و گفت:"خوبی «اما»؟"

سری تکون دادم و گفتم:"چی شده؟"

بکهیون با چشمهای سرخ و نگران نگام کرد و گفت:"بیا بشین «اما» باید باهات صحبت کنم."

وقتی به کمک چانیول روی صندلی نشستم، بکهیون گفت:"من چی رو نمیدونم «اما»؟"

نگاهش کردم و گفتم:"منظورت رو نمیفهمم بک."

-:"خودت رو نزن به اون راه."

عصبی بود. به چانیول نگاه کردم و گفتم:"اتفاقی افتاده؟"

چانیول گفت:"بخاطر مبارزه امروز صبح نگرانت هستیم."

متعجب نگاهش کردم و گفتم:"مبارزه؟ کدوم مبارزه؟"

بکهیون گفت:"ما امروز با 6 جادوگر مبارزه کردیم."

با دهن باز به بکهیون نگاه کردم و گفتم:"6 جادوگر؟"

بک با اخم نگام کرد و گفت:"یعنی چیزی یادت نیست؟"

سر تکون دادم و گفتم:"فقط سرم درد میکنه و احساس ضعف دارم. آخرین چیزی که یادمه اینه که تو بغل یول خوابم برد. و خب، چون دیشب با هم بودیم، فکر میکنم شاید ضعفم برای اون باشه. برای اون نیست؟"

به چانیول نگاه کردم و کنارم روی زمین زانو زد و دستم رو گرفت و گفت:"نه عزیزم. ما امروز صبح صبحانه نخورده رفتیم زندان و یه مبارزه جهنمی داشتیم."

ناباور نگاهش کردم و گفتم:"ولی من هیچی یادم نیست."

با کشیده شدن موهام، بلند گفتم:"آخ."

چانیول عصبانی به بکهیون نگاه کرد و گفت:"چه غلطی میکنی؟"

بکهیون گفت:"تست."

و موی سرم رو توی دستگاهش گذاشت و گفت:"خودت هم خوب میدونی که اون صاعقه، طبیعی نبود."

چانیول ایستاد و گفت:"تو از بچگی «اما» رو میشناسی."

-:"شاید تسخیر شده باشه."

-:"چرت نگو."

هر دوشون عصبی بودن و با نگاه برزخی به هم نگاه میکردن. با صدای دینگ دستگاه، بهش نگاه کرد و بعد جلوی من زانو زد و گفت:"«اما» عزیزم واقعا چیزی یادت نیست؟ اگر یادته به اوپا بگو."

HunTeR (Completed)Where stories live. Discover now