S2 - E19

265 102 95
                                    

سونگجه با دیدن قرارگاه، ارتفاع رو کم کرد و گفت:"اون احمقا!"

مردم رو توی قرارگاه میدید. حدود 200 نفر توی حیاط بودن. مدال فرمانده رو هم روی شونه چند نفرشون میدید. پوزخند زد و به افرادش که کنارش و پشت سرش بودن نگاه کرد. وقتی فرود اومدن، با خنده گفت:"منتظر ما نبودید؟"

با دیدن چهره های متعجب افراد با صدای بلند گفت:"سونگجه ام. یا میتونید همین الان، به من بپیوندید یا میمیرید."

و قدمی جلو برداشت و افرادش هم زمان با گامهاش، جلو میومدن. پسر قد بلندی با چوبدستی جلوش ایستاد و گفت:"ما برای کشتن تو سالهاست برنامه ریزی کردیم. پیوستن به تو؟ جوک نگو."

سونگجه پوزخندی زد و گفت:"فرمانده پارک! 4 سال پیش یه احمق بودی که من رو فراری دادی. و الان جلوم ایستادی و شدی فرمانده! تو هنوز بچه ای."

با ایستادن فرمانده هانتر کنارش، پوزخندی زد و گفت:"تیم هانتر-جادوگر مسخره ترین جوکی بود که شنیدم. تو این 4 سال، از ترس من خیلی از افرادت رفتن و خیلی ها رو هم من کشتم و تو، با یه پسر قرار گذاشتی تا بتونی ما رو از بین ببری! ها! مسخره است."

بکهیون گفت:"همین جوک مسخره، امروز سند نابودیت رو امضا میکنه."

و اسلحه ش رو سمت سونگجه گرفت. افرادی که توی حیاط بودن، همه کنار فرماندهاشون قرار گرفتن و هر کسی، اسلحه ش رو سمت دشمن گرفت. سونگجه پوزخند زد و گفت:"فرصت دادم که برگردید پیش من. خودتون نخواستید!"

و سمت افرادش برگشت و گفت:"حمله کنید."

جادوگرها چوبدستیشون رو بالا آوردن و شروع کردن با وردها حمله کردن. سونگجه، چوبدستیش رو با دست چپ گرفته بود و به کف دست راستش ضربه میزد و با پوزخند به جنگ رو به روش نگاه میکرد. بکهیون و چانیول با تمام انرژیشون میجنگیدن و افرادشون هم کنارشون بودن. افرادش باعث افتادن چند نفر از دشمناشون شده بودن ولی یه چیزی درست نبود. سونگجه چشمهاش رو تنگ کرد. بوی خون نمیومد! نه خون جادوگر و نه خون انسان. بلند گفت:"یه چیزی درست نیست."

و سریع چوبدستیش رو سمت بالا گرفت و با گفتن ورد:"شادوشو."

نوری از چوبدستیش خارج شد و تونست ببینه. همه اونها روح های فیک بودن. عصبی گفت:"ما رو گول زدن."

و بلند گفت:"شادوکیل."

ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. چانیول جلو اومد و گفت:"هی سونگجه، فکر کردی ما هنوز از جادوهای قدیمی استفاده میکنیم؟"

لحظه ای بعد، چانیول دیگه ای کنارش بود و گفت:"ما دیگه اون جادوگرهایی که تو فکر میکنی نیستیم."

و پوزخند زد و چانیول سوم دیده شد که با پوزخند گفت:"ما حتی میتونیم مبارزه کنیم و بکشیم."

و از چوبدستیش، نوری خارج شد و یکی از افراد نزدیک سونگجه روی زمین افتاد و چانیول چهارم گفت:"هیچ وقت ازش خوشم نمیومد. چهار سال پیش نتونستم بکشمش و الان تونستم."

HunTeR (Completed)Where stories live. Discover now