S2- E20

294 114 101
                                    

روی زمین کنار بکهیونی که روی تخت خوابیده بود، نشسته بود. حس میکرد حتی حال گریه کردن هم نداره. تمام اشکهاش رو دیشب ریخته بود و الان به چهره دردمند بکهیون خیره شده بود. بیهوش بود ولی درد میکشید!
به روز قبل فکر کرد! زمانی که هنوز توی قرارگاه بودن و هنوز جنگی انجام نشده بود. وقتی که به حیاط قرارگاه رفته بود و کای رو دیده بود.
فلش بک
کای با خنده  داشت تمریناتی که پدرش بهش داده بود رو انجام میداد. تو این مدت کوتاه،وردهایی رو یاد گرفته بود و کارهایی رو انجام میداد که تمام این سالها آرزوشون رو داشت. همیشه سعی میکرد وردها رو بگه و تلاش کنه کارهای جادوگرانه طور انجام بده و هر بار خرابکاری میکرد و مادرش با یک چشم غره خطرناک بهش خیره میشد و کای مثل یه بچه خرس تو خودش جمع میشد و بغض میکرد ولی الان، همه اونها رو انجام میداد و میخندید. شاید توی تاریخ جادوگرها تنها جادوگر 4 ساله ای بود که میخواست توی جنگ شرکت کنه. با خنده آخرین فن رو زد و با شنیدن دست زدن کسی با ذوق برگشت و گفت:"بابا... دیدی؟"
چانیول کنارش رفت و رو به روش ایستاد و دستهاش رو دو طرف صورت پسرش گذاشت و گفت:"معلومه که دیدم. پسر من قوی ترین جادوگر قرن میشه!"
کای با ذوق کمی تو جاش تکون خورد و حرکات موزون انجام داد و چانیول خندید و لبهاش رو روی لپهای کای گذاشت و محکم بوسید. کای معترض گفت:"باباااا!"
چانیول فاصله گرفت و گفت:"اگر اینکار رو نمیکردم نمیشد!"
و از کای فاصله گرفت و گفت:"کای، باید باهات صحبت کنم."
کای متعجب نگاهش کرد و گفت:"چی شده؟"
چانیول خیره تو چشمهای زیبای پسرش گفت:"میدونی که من هم مثل تو ام، میدونم که میدونی!"
کای متعجب نگاهش کرد و سر تکون داد. چانیول آروم گفت:"توی جنگ، ممکنه اتفاقاتی بیفته. واضح نیست ولی میدونم جایی میشه که باید بین تو و بکهیون انتخاب کنم!"
کای با چشمهای درشت به پدرش نگاه کرد و چانیول گفت:"و میدونی که نمیتونم بین شما انتخاب کنم. حاضرم بمیرم ولی اتفاقی برای شما دو نفر نیفته. پس باید یه نقشه بکشم."
کای با سکوت به پدرش نگاه میکرد. چانیول گفت:"تو قدرت تلپورت داری کای. قدرتی که هر کسی نداره و تقریبا هیچ کس هم ازش مطلع نیست."
کای با ذوق گفت:"آره. من خیلی راحت میتونم تلپورت کنم."
چانیول چوبدستیش رو بالا آورد و یک ریسمان از دست خودش به دست کای کشیده شد و گفت:"ولی نه با همچین چیزی!"
کای به ریسمان نگاه کرد و گفت:"پس باید چکار کنم؟"
چانیول لبخندی زد و گفت:"بهت گفتم کسایی مثل ما همیشه نیاز به چوبدستی ندارن و از طرفی هم، بهت یاد دادم که ذهن ها رو بخونی."
مکث کرد و به کای خیره شد و کای با سر حرفهاش رو تایید کرد. چانیول گفت:"اگر چنین ریسمانی به دستت بستن؛ ذهنت رو باز کن. بعد به صداها گوش کن. وقتی حس کردی که زمانشه، فرار کن و اگر دیدی داره دیر میشه فقط یه ورد بگو و ریسمان رو باز کن."
کای متعجب به چانیول خیره شد و چانیول گفت:"اسم خودت رو بگو و آزاد شو."
و بعد، یک سکه سمت کای گرفت. کای متعجب به سکه نگاه کرد و گفت:"این چیه؟"
-:"این سکه یه طلسمه که وقتی اسمت رو بگی، هر جایی که باشی، تو رو پیش من میاره و از طرفی از تو در مقابل تمام طلسمهایی که باعث آسیب بهت میشن، محافظت میکنه."
کای با ذوق سکه رو گرفت و گفت:"و وقتی بگم کای میام پیش تو؟"
چانیول با لبخند گفت:"آره میای پیش من."
کای سری تکون داد و چانیول گفت:"اگر موقع جنگ گفتم بین تو و بکهیون، بکهیون رو انتخاب میکنم، بدون این کلمه رمزمونه. اون موقع، میتونی اسمت رو بگی و بیای پیش من."
کای سری تکون داد و گفت:"خیالت راحت. میدونم که عاشقمی و بدون من نمیتونی."
و با ذوق خندید و چانیول گفت:"هیچ کس بدون تو نمیتونه زندگی کنه کیم کای. تو دقیقا عین یه شکلات میمونی که همه میخوان داشته باشنت و زندگیشون رو عوض کنی."
کای گفت:"نه نه من شکلات نیستم بدم میاد بهم لقب خوردنی بدن."
چانیول خندید و گفت:"باشه. تو یه مرد فوق العاده ای که همه دلشون میخواد توی زندگیشون باشی و زندگیشون رو تبدیل به بهشت کنی."
کای خندید و سر تکون داد. چانیول به پسری نگاه کرد که هرچند عاقل و بزرگسال دیده میشد ولی هنوز یه پسر بچه چهارساله بود.
پایان فلش بک
با شنیدن صدای کای، سمتش برگشت:"بابا؟"
بهش نگاه کرد و سعی کرد لبخند بزنه و گفت:"جانم؟"
کای نگران گفت:"هیونگا گفتن که همه جادوگرها رو دستگیر کردن و سونگجه هنوز توی سلولشه. سوهو آجوشی کنارشه و مراقبشه که کاری نکنه."
چانیول سری تکون داد و کای گفت:"ولی تو از دیروز هیچی نخوردی و رنگت پریده. بکهیون هیونگ راضی نیست که خودت رو ناراحت کنی و از بین ببری."
چانیول تلخندی زد و گفت:"دارم فکر میکنم کای که باید چکار کنم. تنها راهی که به نظرم میرسید، این بود که از میراث استفاده کنم ولی گویا گند زدم. مثل همیشه!"
و سرش رو پایین انداخت و با شنیدن صدای زنی، سرش رو بالا آورد:"میراث پاسخگوی مشکل بکهیون نیست."
چانیول سرش رو بالا آورد و به زنی نگاه کرد رو به روش ایستاده بود. زنی با موهای مشکی بلند براق. چانیول نگاهش کرد و گفت:"بالاخره اومدی؟"
پوزخندی زد و به زن خیره شد. زن کنارش نشست و گفت:"میدونی که مجبور بودم."
چانیول پوزخند زد و گفت:"میتونستی این جنگ رو تموم کنی، همون اول ولی نکردی! تو سالها براش برنامه ریختی تا به اینجا برسی، مگه نه؟"
زن بهش خیره شد و گفت:"مجبور بودم چانیول."
چانیول عصبانی گفت:"هیچ اجباری وجود نداشت."
-:"وقتی 34 سال پیش، آینده رو دیدم، میدونستم که راهی ندارم که خودم مبارزه کنم. من باید ارتشم رو میساختم ولی میدونستم روزی که مجبور بشم جنگ کنم، قدرتی ندارم. من همه چیز رو میدونستم و همیشه مجبور بودم توی جسم دیگه ای زندگی کنم. تمام بیست سالی که تو اینجا بودی و بی من، من هم داشتم اذیت میشدم."
چانیول پوزخند زد و گفت:"فعلا نمیخوام راجب تو صحبت کنم. بکهیونم رو نجات بده."
لحنش پر از بغض بود. زن سرش رو پایین انداخت و گفت:"اگر بکهیون تا الان زنده است، بخاطر منه چانیول."
چانیول متعجب نگاهش کرد و زن گفت:"اون بچه قرار بود بمیره ولی انرژی زیادی داشت. انرژی که وقتی برای اولین بار دیدمش، متوجهش شدم. اون قرار بود با من پیوند بخوره و من رو نجات بده! پس من باید کمکش میکردم که زنده بمونه. قلبش رو از هر جادویی مصون کردم ولی اشتباهی که کردم این بود که با اون جادو، قدرتهایی بهش دادم که براش سخت بود. تقریبا چون قلبش رو کشته بودم اون هیچ حسی نداشت. بهترین راه این بود که اون رو پیش یه خانواده میبردم که ازش مراقبت کنن، پس بردمش پیش هانتر بزرگ، میدونستم اگر پسر رو ببینن عاشقش میشن و همین شد! تمام این سالها مراقبش بودم تا مشکلی براش پیش نیاد. تنها چیزی که بهش فکر نمیکردم این بود که تو عاشقش بشی و زمانی که من هیچ انرژی برای مراقبت ندارم، با هم بخوابید!"
چانیول بهش نگاه کرد و گفت:"گفتم فعلا نمیخوام حرف بزنم. اون رو نجات بده!"
زن لبخندی زد و گفت:"دو راه وجود داره برای نجات بکهیون. اولین راه رو «اما» براتون گذاشته ولی خب، یک اشتباه تکنیکی کرده."
و به رو به رو خیره شد. چانیول خط نگاهش رو دنبال کرد و به دختری رسید که جلوی درب ایستاده بود. سویونگی که لحظه ای بعد تبدیل شد به «اما». عصبی بهش نگاه کرد و گفت:"دیگه بهت احتیاج ندارم «اما»."
ولی «اما» بدون توجه بهش، کنارش رفت و در آغوشش گرفت و گفت:"متاسفم چانیول. متاسفم."
چانیول آروم هولش داد و گفت:"گفتم که دیگه بهت احتیاج ندارم."
و تو چشمهای اشکی «اما» خیره شد و نگاهش رو دزدید. «اما» با بغض گفت:"من نمیتونستم برگردم پیشت! بخاطر کای، بخاطر تو و بخاطر خودم. تو باید میشدی فرمانده پارک چانیول."
چانیول پوزخندی زد و گفت:"فعلا بکهیونم رو بهم برگردونید. دو تا پری دنیا، اینجا کنار من هستن و هیچ کدوم هیچ کاری نمیکنن. مسخره است!"
به تخت رو به رو نگاه کرد که کای آروم روش به خواب رفته بود. زمانی که مادرش به اتاق اومده بود، مجبور بود کای رو بخوابونه، نه چون حرفها رو نشنوه چون میخواست خانواده ش کنارش باشن و از طرفی، پسرش خسته بود. «اما» گفت:"من براتون یه پادزهر گذاشتم و امروز صبح فهمیدم بزرگترین اشتباهم رو مرتکب شدم."
چانیول بهش نگاه کرد و «اما» گفت:"پاشنه آشیل تو، من همیشه فکر میکردم توی مارک روی دستت باشه! ولی اونجا نبود، دقیقا روی موهات بود. و من این رو نفهمیدم و پادزهر رو دقیقا روی پاشنه آشیل تو گذاشتم."
چانیول نگاهش کرد و گفت:"و الان چی میشه؟"
مادرش گفت:"اگر از اون استفاده کنی، میمیری! و فکر میکنی بکهیون این رو میخواد؟"
چانیول عصبانی گفت:"برام مهم نیست ولی بکهیون باید زنده بمونه."
انجلیکا عصبانی گفت:"احمق نباش چانیول. اگر بکهیون بهوش بیاد و بفهمه که تو اینکار رو کردی، تا آخر عمرش از خودش و تو متنفر میشه و این امکان وجود داره که خودش رو نابود کنه!"
چانیول خیره تو چشم مادرش گفت:"پس چکار کنم؟ تا آخر عمرم از خودم متنفر شم و رفتن بکهیونم رو ببینم؟"
چشماش پر اشک شده بود. انجلیکا دستش رو بالا آورد و صورت پسرش رو لمس کرد و گفت:"من اینجام برای اینکه نجاتش بدم چانیول. راه دومی هست که پر ریسکه و زمان بر! ولی من انجامش میدم."
-:"چه ریسکی؟ برای بکهیون؟"
-:"نه برای بکهیون ریسکی نداره. یعنی شرایطش از چیزی که هست بدتر نمیشه. ریسکش برای توئه!"
-:"چه ریسکی؟"
-:"قدرتت رو از دست میدی!"
چانیول عصبی با پوزخند گفت:"به نظرت برام قدرت مهمه؟"
انجلیکا گفت:"پس جنگ رو تموم کن!"
چانیول ایستاد و گفت:"جنگت یعنی کشتن سونگجه؟ باشه! من پدرم رو هم میکشم."
-:"فقط کشتن سونگجه نیست. باید میراث هم نابود شه!"
چانیول متعجب گفت:"یعنی چی؟"
-:"من از میراث برای طلسم بکهیون استفاده کردم. سونگجه همیشه دنبال میراث بود. تو از میراث قدرتهات رو گرفتی! این جنگ، جنگ قدرته! میراث باید نابود بشه تا بکهیون رو بتونیم برگردونیم."
-:"میدونی نابود کردن میراث مثل یه انفجار اتمیه؟"
انجلیکا سرش رو تکون داد و گفت:"آره. میدونم. اگر قدرتش رو داشتم خودم نابودش میکردم."
چانیول سری تکون داد و گفت:"سونگجه رو نابود میکنم و بعد میراث رو. و تو بکهیون رو بهم برمیگردونی!"
انجلیکا سرش رو تکون داد و گفت:"و بعد بکهیون رو بهت برمیگردونم."
چانیول دستش رو جلو برد و گفت:"معامله انجام شد. نابودی قدرتها در مقابل عشقم."
انجلیکا سرش رو پایین انداخت تا اشکهاش دیده نشه و دست پسرش رو گرفت و گفت:"معامله انجام شد."
چانیول سری تکون داد و دستش رو از دست مادرش خارج کرد و از اتاق بیرون رفت. انجلیکا به «اما» نگاه کرد و گفت:"چکار کنم؟"
«اما» با بغض گفت:"درست میشه مامان. همه چیز درست میشه!"
-:"اون همه این سالها همه چیز رو میدونست و الان از من متنفره."
-:"چانیول نمیتونه متنفر بمونه."
-:"تو نمیشناسیش «اما». اون میتونه تا ابد از من متنفر باشه که وقتی بهم احتیاج داشت، کنارش نبودم. اون میراث رو پیدا کرد تا من رو پیدا کنه و من از ترس قدرتهاش، مخفی شدم! من میترسیدم همیشه که اون شبیه سونگجه شده باشه و رهاش کردم. هیچ کس نمیتونه قدرتهای چانیول رو درک کنه. دیروز دیدیش! اون میدونه هیچی نیست و هیچی هم نمیتونه جلوش رو بگیره."
«اما» به بکهیون نگاه کرد و گفت:"هیچی به جز بکهیون!"
انجلیکا به پسر روی تخت نگاه کرد و گفت:"هیچی جز بکهیون!"

HunTeR (Completed)Where stories live. Discover now