S2 - E17

252 101 32
                                    

چشماش رو باز کرد و به بکهیونی که توی بغلش خواب بود نگاه کرد. مشخص بود که نزدیک غروبه و فرصت زیادی ندارن برای برنامه ریزی. انرژی زیادی از دست داده بود تا بتونه بکهیون رو آروم کنه ولی الان که بکهیون رو توی آغوشش آروم میدید، تمام انرژی هایی که از دست داده بود رو به دست آورد. بوسه آرومی روی پیشونی بکهیون گذاشت و گفت:"بهتره بیدار شی که بریم به کارا برسیم."
بکهیون لبخندی زد و گفت:"بیدارم. خیلی وقته."
چانیول لبخندی زد و گفت:"چرا بیدارم نکردی؟"
بکهیون بهش نگاه کرد و گفت:"جام راحت بود."
چانیول خندید و گفت:"بریم؟"
بکهیون بوسه آرومی رو لبهاش گذاشت و گفت:"بدون بوسه؟"
چانیول هم بوسه ای روی لبهاش کاشت و گفت:"با بوسه. ولی نه بیشتر از این."
بکهیون خندید و گفت:"بیشتر بشه های میشی؟"
چانیول خندید و گفت:"احتمالش هست."
بکهیون نشست و گفت:"سوهو نگفت میتونیم بعد اینکه عوارض معجونش از بین رفت با هم بخوابیم یا نه."
از جاش بلند شد و کمر شلوارش که باز بود رو بست و گفت:"برای همین بهتره که بیشتر از این پیش نریم. میرم دوش بگیرم و تو هم حتی به پیشنهاد دوتایی دوش گرفتن فکر نکن."
چانیول با لحن دلخوری گفت:"من حتی راجبش فکر هم نکرده بودم."
بکهیون در حمام رو باز کرد و داخل رفت و گفت:"پس خیلی احمقی که بهش فکر نکردی."
چانیول بلند گفت:"یعنی الان میخوای دوتایی دوش بگیریم؟"
بکهیون در حالیکه در حمام رو میبست چشمکی به چانیول زد و محو شد. چانیول سرش رو به بالش زیرش کوبید و گفت:"لعنت بهت بکهیون."
-:"میشنوم."
-:"گفتم که بشنوی."
و صدای باز شدن آب رو شنید. سریع از جاش بلند شد و سمت حمام رفت و در رو باز کرد. بکهیون بهش نگاه کرد و گفت:"زود باش باید بریم."
داخل حمام شد و به بکهیون نگاه کرد و گفت:"فکر تحریک کردن من رو نکن."
بکهیون خندید و دوش رو سمتش گرفت و گفت:"فعلا فقط به برنامه هامون فکر میکنم. فردا جنگه و تو این شرایط میل جنسی من میخوابه."
چانیول با دست، آبهای روی صورتش رو کنار زد و گفت:"خوبه."
بکهیون در حالیکه شامپو رو کف دست چپش میریخت گفت:"یول، اگر هیچی اونطور که ما فکر میکنیم پیش نره چی؟"
چانیول بهش نگاه کرد و گفت:"بک، میخوام چیزی رو اعتراف کنم که هیچ کس نمیدونه. حتی «اما»."
بک متعجب نگاهش کرد و گفت:"اعتراف به عشق و علاقه که نیست؟"
چانیول تلخندی زد و گفت:"اون رو که هر روز دارم بهت میگم و همه میدونن."
بک سری تکون داد و گفت:"چی؟"
چانیول نگاهی به بکهیونی که با اخم ظریف بهش نگاه میکرد انداخت و گفت:"میراث رو من مخفی کردم."
بکهیون با چشمهای گرد نگاهش کرد و گفت:"چی؟"
لحنش آروم بود. چانیول گفت:"میراث همیشه پیش من بوده و من مخفیش کردم."
-:"چرا الان میگی؟"
-:"چون خواستم بدونی امکان نداره هیچی طبق خواسته ما پیش نره."
-:"یعنی چی؟"
-:"میراث قدرتی داره که اگر داشته باشیش، امکان نداره بازنده باشی. ما این جنگ رو میبریم. فقط نمیدونم زمان درست برای استفاده از میراث کی هست؟"
-:"میراث چیه؟"
چانیول بهش نزدیکتر شد و گفت:"میراث خیلی چیزهاست. شاید اولین تکه از میراث رو بارها دیده باشی."
بکهیون به چانیول نگاه کرد و گفت:"تو؟"
چانیول سرش رو تکون داد و لبخند زد و گفت:"من میراث نیستم. میراث فرد نیست. ولی چیزی که هست، تکه ای از میراث، همیشه دست چن بوده بدون اینکه بدونه."
بکهیون متعجب نگاهش کرد و گفت:"یعنی چی؟"
-:"گردنبند چن، تکه ای از میراثه. برای همین تونست «اما» رو بشناسه. وقتی به یک پری نزدیک باشه، اشعه هایی رو از خودش ساطع میکنه."
-:"پس چطور سونگجه نشناختش؟"
-:"چون سونگجه نمیدونه میراث چیه."
-:"کی میدونه؟"
-:"فقط من."
بکهیون مشکوک نگاهش کرد و گفت:"چرا فقط تو؟"
چانیول شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت. بکهیون بهش نگاه کرد و گفت:"یول، تو خیلی چیزا رو میدونی مگه نه؟"
چانیول نگاهی کرد و گفت:"آره."
-:"و الان نمیخوای بگی؟"
چانیول سرش رو پایین انداخت و گفت:"نمیتونم بگم. نمیخوام نیست."
-:"چرا؟"
-:"چون برای بیان خیلی چیزها جادو شدم. نمیتونم خیلی چیزها رو بگم بدون اینکه عواقبش رو بپذیرم."
-:"عواقب گفتنش چیه؟"
-:"من میدونستم اگر روزی با یک پری بخوابم، بهترین دوستم رو از دست میدم. و دادم. «اما» سالهاست که روحش با من نیست حتی اگر زنده باشه. من «اما» رو از دست دادم چون میخواستم زنده باشه. اون نمیدونست که این اتفاق میفته ولی من میدونستم. شاید از نظر همه خیلی ساده باشه که خب یه دوست رو از دست داده ولی برای من اینطور نبود. من یه انسان عادی نیستم و حتی یه جادوگر عادی هم نیستم. پس، قسمتی از روحم رو همون لحظه از دست دادم. شاید بخاطر همین بود که این اتفاق برای تو افتاد. من همزمان همه چیزم رو از دست دادم."
بکهیون دستی به بازوش کشید و گفت:"و اگر حقایقی که میدونی رو بهم بگی چه اتفاقی میفته؟"
چانیول با چشمهای خیس نگاهش کرد و گفت:"تو رو برای همیشه از دست میدم."
بکهیون متعجب نشد. اخمی کرد و گفت:"و برای همین هیچی نمیگی؟"
چانیول سری تکون داد و گفت:"نمیتونم از دستت بدم بکهیون. اگر گفتن حقیقت باعث میشد روح خودم تکه تکه بشه، همه چیز رو میگفتم ولی تو، حتی نمیتونم درد کشیدنت رو ببینم."
بکهیون دستش رو روی گونه چانیول گذاشت و با انگشت شصت نوازشش کرد و گفت:"به موقعش همه چیز رو میفهمم. برای همچین چیزی ناراحت نباش."
چانیول کمی خم شد و لبهای بکهیون رو بوسید و گفت:"من میرم بیرون. تو دوش بگیر."
و سریع از حمام خارج شد. بکهیون به دیوار عرق کرده حمام تکیه داد. چانیول حقایقی رو میدونست که نمیتونست بگه و بکهیون هم حقایقی رو میدونست که نمیخواست بگه. چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید. از دیوار فاصله گرفت و کمی زیر دوش ایستاد و بعد، سریع آب رو بست و از حمام خارج شد. چانیول روی تخت نشسته بود و به زمین نگاه میکرد. بکهیون حوله ای تنش کرد و جلوی پای چانیول روی زمین زانو زد و گفت:"یول."
چانیول بدون نگاه کردن بهش ته صدایی از گلوش خارج کرد و بکهیون گفت:"فقط تو نیستی که رازهایی داری که نمیخوای بگی."
چانیول متعجب نگاهش کرد و گفت:"یعنی چی؟"
بکهیون نگاهی بهش کرد و گفت:"من یه اصیل زاده نیستم. من حتی هانتر هم نیستم. در واقع یعنی حتی یه هانتر زاده هم نیستم."
چانیول با چشمهای درشت شده نگاهش کرد و بکهیون گفت:"من یه بچه سرراهی ام. چیزی که هیچ کس نمیدونه همینه. همه فکر میکنن من خون هانتر بزرگ رو دارم در صورتی که اینطور نیست. من فقط توانایی های زیادی دارم."
-:"چطور ممکنه؟ من مطمئنم تو یه انسانی."
-:"من انسان هستم. نگفتم که جادوگرم که."
-:"پس چطور نه خون هانتر داری و نه اصیل زاده ای ولی چنین توانایی هایی داری."
بکهیون نگاهی بهش کرد و گفت:"چون نفرین شده م."
سرش رو پایین انداخت و گفت:"فکر میکنی چرا از جادوگرها متنفر بودم؟ چون نفرین شدم."
مجدد به چانیول نگاه کرد و گفت:"چون نفرین شدم، میخواستم همشون رو نابود کنم. اگر من نمیتونستم مثل یک فرد عادی زندگی کنم، پس اونها هم نباید مثل یه جادوگر زندگی میکردن. برام مهم نبود اون جادوگر کیه، سفید، سیاه، نشان شده، همشون باید درد میکشیدن و میمردن. تا وقتی که تو رو دیدم. تنها جادوگری که دوست داشتم ازش محافظت کنم. فکر میکنی من نمیدونستم تو جادوگری؟ فکر میکنی که شک داشتم تو جادوگری؟ فکر میکنی نمیدونستم ممکنه وقتی داریم عشقبازی میکنی،تو تبدیل بشی؟ من همه رو میدونستم. چرا بارها بهت گفتم که بیا کارهای رختخوابی کنیم؟ چرا گفتم اگر جادوگر باشی، تو این شرایط خود واقعیت رو نشون میدی؟ میدونستم تو جادوگری، میدونستم تبدیل میشی، میدونستم ممکنه بمیرم. ولی میخواستم. تو رو میخواستم."
چانیول نگاهش کرد و گفت:"کی نفرینت کرده؟"
بکهیون نگاهش رو دزدید و گفت:"نمیدونم. فقط میدونم یه زن بود که یه ردای مشکی پوشیده بود. اون موقع شاید دو سالم بود ولی هنوز ترسش رو حس میکنم. یه چوبدستی که از زیر یه ردا بیرون اومده بود و موهای مشکی بلندی که از زیر کلاه مشخص بود. ترسیده بودم و گریه میکردم ولی اون من رو جادو کرد و بعد زیر بغلش زد و  برد سمت خونه پدر و مادرم و اونجا رهام کرد. وقتی که من رو دیدن، به خونه بردن و ازم مراقبت کردن. وقتی برای اولین بار من رو بیرون بردن تا به دکتر بریم، میتونستم بوی جادوگرها رو حس کنم و هر بار توی خودم جمع میشدم و میگفتم جادو و پدرم متعجب نگاه میکرد و وقتی مطمئن شد که من توانایی دارم، به عنوان پسرش من رو معرفی کرد. چه چیزی برای مردی که نمیتونست بچه دار شه، بهتر از این بود که پسری داشته باشه با توانایی های بالا. پس من شدم یه هانتر، جوری تربیتم کردن که یه هانتر سختگیر باشم و خودم هم از جادوگرها متنفر بودم و از زنها. شاید بخاطر همین بود وقتی مادرم مرد، ناراحت نشدم. شاید بخاطر این بود که از اول از «اما» بدم میومد و شاید بخاطر همین بود که هیچ وقت به زنها فکر نکردم. من یه نفرین شده بودم و از این زندگی متنفر بودم."
چانیول دو دستش رو دو طرف صورت بکهیون گذاشت و گفت:"پشیمون که نیستی که من رو دیدی؟"
بکهیون خندید و گفت:"نه اتفاقا خیلی خوشحالم که دیدمت. من میتونستم تو رو بکشم. یه بچه جادوگر ضعیف و لاغر تو یه کوچه خلوت که کلی کتک هم خورده بود و گشنه بود. کشتنش راحتترین چیز بود ولی من نمیخواستم تو رو بکشم شاید چون میشنیدم که میگفتی من که نمیخواستم جادوگر باشم ... تو نمیخواستی جادوگر باشی، من هم نمیخواستم هانتر باشم. ولی هم تو جادوگر بودی و هم من هانتر. پس تصمیم گرفتم تنها جادوگری باشی که ازش محافظت میکنم. و همینکار رو کردم. ولی اون «اما» ی عوضی، اون تو رو ازم دزدید."
و خندید. چانیول خندید و بعد سقف رو نگاه کرد و از بین دندونهاش غرید و گفت:"دلم میخواد همین الان باهات بخوابم."
بکهیون دستهاش رو روی دستهای چانیول گذاشت و از صورتش جدا کرد و گفت:"بهتره حاضر شی بریم فرمانده پارک. وقت برای خوابیدن با هم زیاد داریم."
و ایستاد و سمت کمدش رفت. چانیول از روی تخت بلند شد و از پشت بغلش کرد و سرش رو توی گردنش فرو برد و گفت:"قول دادیا! که وقت برای با هم بودنمون زیاده."
بکهیون آروم گفت:"آره. زیاده."
چانیول بوسه سبکی روی گردنش کاشت و گفت:"دم در منتظرتم."
و سریع از بکهیون فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت. بکهیون سرجاش ایستاد و تلخندی زد و گفت:"باید وقت زیاد باشه."
و اشک سمجی از گوشه چشمش بیرون اومد و روی گونه اش رقصید و روی زمین افتاد. سخت بود که محکم رفتار کنه وقتی خودش میدونست احتمال اینکه وقت بیشتری داشته باشه، خیلی کمه.

⁦(⁠ ͡⁠°⁠ᴥ⁠ ͡⁠°⁠ ⁠ʋ⁠)⁩⁦(⁠ ͡⁠°⁠ᴥ⁠ ͡⁠°⁠ ⁠ʋ⁠)⁩⁦(⁠ ͡⁠°⁠ᴥ⁠ ͡⁠°⁠ ⁠ʋ⁠)⁩

امیدوارم که آپ شه

واقعا نت پدرم رو درآورد 😭😭😭

HunTeR (Completed)Where stories live. Discover now