Part 22: من آرومت میکنم

289 107 102
                                    

از پله ها بالا رفت و در آپارتمان سهون رو باز کرد و داخل شد. به اطراف نگاه کرد و با چشماش دنبال اون پسر ریزه میزه و قوی گشت. تکونی که به پرده خورد، باعث شد حساس بشه و دیدتش. روی زمین نشسته بود و از پنجره قدی، بیرون رو نگاه میکرد. جلو رفت و وقتی بهش رسید، رو به روش روی زمین نشست. بکهیون نگاه کوتاهی بهش کرد و بعد دوباره به بیرون نگاه کرد.

چانیول آروم گفت:"بکهیون؟"

هوم آرومی از جانبش شنید. گفت:"خوبی؟"

بکهیون پوزخندی زد و گفت:"عالی ام ولی ناامید شدم."

-:"چرا؟"

بکهیون پوزخند نزد. لبهاش تکون ریزی خوردن و گفت:"ناامید شدم از کسی که فکر میکردم هیچ وقت بهم پشت نکنه و امروز با دو کارش، لهم کرد!"

چانیول دستش رو گرفت. سرد بود. سردتر از همیشه. گفت:"ناامیدت کردم؟"

بکهیون سرش رو پایین انداخت و گفت:"هیچ وقت حتی فکر نمیکردم ناامیدی رو حس کنم ولی امروز تازه فهمیدم ناامید شدن یعنی چی! حسش کردم و دردناک بود."

چانیول دستش رو نوازش کرد و گفت:"بهم بگو از چی ناامید شدی؟"

-:"اینکه نذاشتی بمیرم! اینکه من رو روی کولت انداختی تا یه جادوگر درمانم کنه و اینکه جلوی همه اون جادوگرها، اون مزخرفات رو بهم گفتی!"

-:"اگر جادوگر نبودن، ناامید نمیشدی؟"

بکهیون نگاهش کرد. دهنش رو باز و بسته کرد تا جواب بده ولی خودش هم نمیدونست که چی باید بگه! بگه آره یا بگه نه. اینکه اونها جادوگر بودن باع شده بود حس شکست بکنه ولی اگر انسان بودن، قضیه فرق داشت؟ سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.

چانیول گفت:"بکهیون همه جادوگرها بد نیستن. اونها امروز به ما کمک کردن وگرنه نه تنها ما، بلکه همه آدمها نابود میشدن. من نمیدونم چرا از جادوگرها متنفری ولی میتونی یکم فقط یکم بهشون به چشم دوست نگاه کنی؟"

بکهیون گفت:"نه. نمیتونم. تو هم نمیتونی بفهمی."

-:"چرا؟"

-:"چون خون هانتر توی رگهات نیست. خیلی از کسایی که اینجان، فقط هانترن. ولی من، تمام اجدادم هانتر بودن. همه شون هانتر بودن. همه کسایی که اینجان، از یه جایی به بعد تصمیم گرفتن که با جادوگرها مبارزه کنن. اونها بچگی کردن. اونها میدونن زندگی یعنی چی! ولی برای من همه چیز فرق داره. من اولین جمله ای که گفتم این بود «جادوگرها باید نابود شن!». توی خانواده ای که هر روز از نفرت به جادوگرها صحبت بود و از کشتنشون، من فقط همین رو یاد گرفتم. من حتی عشق رو هم ندیدم. وقتی 2-3 سالم بود، پدرم من رو به شکنجه گاه جادوگرها میبرد و میگفت بوشون کنم تا بفهمم جادوگرها چه بویی میدن تا بتونم مثل یه سگ شکاری، بشناسمشون. وقتی 5 سالم شد، اسلحه دستم دادن. من از بچگی یه ماشین قتل بودم چانیول و یاد گرفتم از جادوگرها متنفر باشم و نابودشون کنم. حتی نمیدونم زندگی بدون فکر کردن به نابودی جادوگرها چطوریه چون اصلا زندگی دیگه ای رو تجربه نکردم. چیزی که از 5 سالگی دیدم، خون بوده! قبل اون هم دیده بودم ولی نه وقتی که خودم بکشمشون! پس ازم نخواه که بتونم بهشون به چشم دوست یا هر کوفتی فکر کنم. من بهترین دوستم رو چون تسخیر شده بود کشتم چانیول! قبل اینکه تبدیل شه، موقعی که داشتم میبوسیدمش کشتمش! دومین کسی رو هم که دوست داشتم، کشتم! چرا؟ چون اون هم خون جادوگر توی رگهاش بود. اون انسان خودش رو به اونها فروخته بود و کشتمش! اگر روزی خودم هم خون جادوگر توی رگهام باشه، خودم رو میکشم. زندگی برای من اینه! کشتن جادوگرها."

HunTeR (Completed)Where stories live. Discover now