Part Seven: Pregnancy

318 120 85
                                    

نویسنده: کلی استرس داشتم این پارت رو آپ کنم و اینا ولی چون سر کامنتهای نفرین ذوق کردم گفتم هانتر رو آپ کنم جبران شه.

______________✍️✍️✍️✍️

پشت میز نشسته بودم و منتظر بودم تا چانیول غذا رو آماده کنه. یه استرس داشتم که نمیتونستم بیانش کنم. دلم شور میزد. روی میز ضرب گرفته بودم و داشتم فکر میکردم که وارد خلسه شدم. مثل تمام وقتهایی که یهو به آینده میرفتم.

دیدم. همه اون علتهایی که باعث شده بود اون استرس مزخرف رو بگیرم دیدم. نه، این نباید اتفاق میفتاد. نباید همچین چیزی پیش میومد. از اون خلسه بیرون اومدم و چانیول رو دیدم که کنارم نگران ایستاده و صدام میکنه. نفس حبس شده م رو آزاد کردم و گفتم:"باید برم اتاق."

سریع بلندم کرد و سمت اتاق رفتیم. بکهیون نگران پرسید:"چی شده؟"

چانیول گفت:"نمیدونم."

و وقتی بکهیون خواست دنبالمون بیاد گفت:"باید تنها باشیم."

و فقط نگاه ناامید بکهیون رو دیدم. وقتی به اتاق رسیدیم، من رو روی تخت گذاشت و موهام رو نوازش کرد و گفت:"چی شده «اما»؟"

بهش نگاه کردم و گفتم:"اتفاق بدی قراره بیفته و تو باید کمکم کنی."

نگران گفت:"چی؟ هر چی باشه!"

گفتم:"با من بخواب."

متعجب نگام کرد و با صدای خفه گفت:"چی؟"

-:"باهام بخواب."

گفت:"یعنی چی؟ یعنی چی بخوابم!"

-:"همبستر شدن. سکس. هر چی که اسمش رو میذارن. من باید ازت حامله شم."

یکم ازم فاصله گرفت و ناباور گفت:"حالت خوبه «اما»؟"

سر تکون دادم و گفتم:"آره. مگه نگفتی هر چی باشه کمکم میکنی؟"

عصبی دستش رو توی موهاش برد و گفت:"هر چی جز این «اما»! من نمیتونم."

از روی تخت بلند شدم و جلوش ایستادم و گفتم:"این تنها کاریه که تو میتونی برام انجام بدی یول! تنها کار! هیچ کس دیگه ای نمیتونه اینکار رو انجام بده. فقط تویی که میتونی."

نگران و عصبی گفت:"چی دیدی اما؟"

به زور لبخندی زدم و گفتم:"میدونی که نمیتونم بگم چانیول. میدونی و بازم ازم میخوای بهت بگم. من فقط ازت یه بچه میخوام. همین."

کلافه نگام کرد و گفت:"«اما» نمیخوام اولین بارت باشم."

عصبی گفتم:"اولین چی؟ اولین عشق؟"

سر تکون داد و گفت:"آره. اولین عشق. اولین رابطه."

عصبی سر تکون دادم و تو اتاق راه رفتم و گفتم:"اگر از تو حامله نشم، به هیچ اولینی نمیرسم."

HunTeR (Completed)Where stories live. Discover now