Part 21: جنگ جادوگرها

296 117 225
                                    

با صدای زنگ ساعتش بیدار شد و روی تخت نشست. به سهون غرق خواب نگاه کرد. از جاش بلند شد و رفت سمتش و تکونش داد و گفت:"سهون، بیدار شو."

سهون غلطی تو جاش خورد و پشتش رو کرد و خوابید. چانیول کلافه مجدد تکونش داد و گفت:"اگر نمیخوای کیونگسو شمشیرش رو بکنه توت، بلند شو."

سهون با شنیدن اسم کیونگسو، سریع نشست و گفت:"هیونگ کجاست؟"

چانیول سمت دستشویی رفت و گفت:"تو خونه ت منتظره."

سهون سرش رو خواروند و وقتی متوجه موقعیت شد، سریع از جاش بلند شد و گفت:"دیر که نکردیم؟"

چانیول از توی دستشویی گفت:"نه. ولی باید سریع بریم."

وقتی چانیول بیرون اومد، سریع سهون رفت توی دستشویی و بعد با صدای بلند گفت:"متنفرم پشت کسی برم دستشویی. از اینکه رو جایی بشینم که گرمه، حالم بهم میخوره."

چانیول هم بلند گفت:"بچه جون، اگر بدت میاد باید زودتر بیدار شی. تو چطوری رفتی سربازی."

سهون بیرون اومد و گفت:"گاهی از قدرتهام استفاده میکردم."

چانیول پوزخندی زد و گفت:"خوبه تونستی."

سهون با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت:"تا حالا از قدرتهات استفاده نکردی؟"

چانیول نگاهش کرد و گفت:"نه. من نباید ازشون استفاده کنم. مگر فقط برای کسی که دوستش دارم."

سهون با چشمهای گرد نگاهش کرد و گفت:"چرا؟"

چانیول از زیر سوالش در رفت و گفت:"چون که نباید استفاده کنم."

و کتش رو پوشید و از اتاق بیرون رفت. سهون پوزخندی زد و دنبالش رفت. درست حدس زده بود، چانیول یه مارک شده خاص بود. خودش رو بهش رسوند و گفت:"تو، میتونم مارکت رو ببینم؟"

چانیول متعجب نگاهش کرد و گفت:"جایی نیست که بتونم بهت نشون بدم؟"

سهون به پشت چانیول نگاه کرد و گفت:"نکنه روی بوتته؟"

چانیول با اخم و خجالت بهش نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بگه، تندتر حرکت کرد. سهون دنبالش رفت و گفت:"دوستا با هم دوش میگیرن. پس میتونی اون موقع به من نشونش بدی."

چانیول هیچی نگفت و مسیرش رو رفت و سهون تا خود خونه ش، یکسر حرف زد تا بتونه مارک چانیول رو ببینه. وقتی به خونه ش رسیدن، چانیول عصبی گفت:"بهت گفتم نمیتونم نشونت بدم. تمومش کن."

سهون با خنده گفت:"خب، چیزی نیست که رو باسنته."

چانیول عصبی گفت:"تمومش کن اوه سهون. نمیتونم یعنی نمیتونم. چیزی برای دیدن نیست."

با صدای شخص سوم، هر دو ترسیده برگشتن سمتش:"چیو نمیتونی نشونش بدی پارک چانیول؟"

بکهیون بود. چانیول با ناراحتی و سهون با استرس، بهش نگاه کردن. چانیول گفت:"هیچی قربان."

HunTeR (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora