S2 - E06

290 112 143
                                    

کای روی تخت خوابش نشسته بود و به چنی که داشت لباسهاش رو مرتب میکرد نگاه کرد و گفت:"هیونگ؟"

چن برگشت سمتش و گفت:"چیه؟"

-:"چانیول و بکهیون هیونگ ... خوبن؟"

چن متعجب برگشت سمتش و گفت:"یعنی چی؟"

-:"زخمای بکهیون هیونگ، کار چانیوله؟"

چن بهش نگاه کرد و گفت:"کای، تو چی دیدی؟"

کای سرش رو پایین انداخت تا چشمای اشکیش رو نشون نده و گفت:"اون سوختگی ها، کار چانیول بود؟"

چن سریع کنارش نشست و گفت:"بکهیون هیچ ردی از سوختگی نداره کای."

کای اشکی که از چشمش لغزید و روی شلوارش افتاد رو نادیده گرفت و گفت:"داره. فقط شما بهش دقت نکردید."

چن با چشمهای باریک شده به کای نگاه کرد و گفت:"کای، اون زخمها چی ان؟"

کای نگاهش رو از زمین به چشمای نگران چن هیونگش گرفت و گفت:"تا حالا اینو شنیدی که بعضیا مرده ن و فقط مثل زنده ها رفتار میکنن؟"

چن چیزی نگفت و کای گفت:"اون زخمها تو بک هیونگ همینطوریه. داره سمت قلبش میره. بدنش پر از سوختگیه، سوختگیهایی که کار یه جادوگره. یه جادوگر قوی و اونها از اعصاب بدنش دارن میرن سمت قلبش و اگر به قلبش برسن، بک هیونگ دیگه بک هیونگ نیست. تبدیل میشه به یکی که هیچ حسی نداره. شاید زنده باشه ولی مرده."

چن ترسیده به کای نگاه کرد و گفت:"تو، دیدیش؟"

کای دیگه سعی تو کنترل اشکهاش نداشت و سرش رو روی شونه چن گذاشت و گفت:"من نمیخوام جادوگر باشم هیونگ."

و با شدت گریه کرد. چن دستش رو دورش حلقه کرد و سعی کرد آرومش کنه و تا خواست چیزی بگه، در باز شد و کیونگسو گفت:"تخت من کدومه چن؟"

چن بهش نگاه کرد و کیونگسو آروم گفت:"چی شده؟ چانیول تنبیهش کرده؟"

کای که با شنیدن صدای کیونگسو، آروم شده بود، سریع ایستاد و برگشت سمتش و گفت:"نه هیونگ. دلم برات تنگ شده بود. چرا دیر اومدی؟"

کیونگسو متعجب نگاهش کرد و بدون اینکه چیزی بگه، کوله ش رو روی تختی که نزدیکتر بود انداخت و گفت:"اگر تخت هر کدومتونه، مهم نیست. چون الان برای منه."

کای با خوشحالی گفت:"اتفاقا این رو برای تو آماده کرده بودم. که نزدیک من باشی."

چن سعی کرد خنده ش رو بخوره و کیونگسو عصبانی گفت:"کیم چن، خواهش میکنم این توله رو جمع کن. خودت میدونی که عصبانیت من عواقب خوبی نداره."

چن شونه ای بالا انداخت و گفت:"من که باباش نیستم."

و بی تفاوت از اتاق بیرون رفت و کای و کیونگسو رو تنها گذاشت. کیونگسو کلافه نگاهی به کایی که با خوشحالی نگاهش میکرد انداخت و گفت:"چی میخوای بچه؟"

HunTeR (Completed)Where stories live. Discover now