Part EIGHT ⛔

395 122 93
                                    

سلام. همونطور که تو خلاصه فیک گفته شده، مخاطب این فیک رده سنی 18 سال به بالا هستن. اگر که کمتر از این سن هستید، این قسمت رو نخونید.

----------------------------------------------------------------------------------------

دوش گرفته بودم و منتظر چانیول بودم. ازم خواسته بود توی اتاق منتظرش باشم تا راجب موضوعی با بکهیون صحبت کنه. نمیدونم راجب چی ولی نمیخواست که من باشم. به اندازه کافی استرس داشتم. نمیتونستم کل آینده ای که دیدم رو بهش بگم و همینقدر که گفته بودم، باعث شده بود که موهام به رنگ نقره ای بشه و باعث ترسم شده بود. این رنگ، هیچ وقت با هیچ رنگ مویی هم پوشیده نمیشد.

روی تخت نشسته بودم و فکر میکردم که درب اتاق باز شد. چانیول با لبخند گفت:"ببخشید که طول کشید."

گفتم:"و بهم نمیگی راجب چی صحبت میکردید؟"

-:"نه. نمتونم بهت بگم چون تو باید فردا بری و اگر بهت بگم، مطمئنم که میمونی."

لبخندی زدم و گفتم:"باشه. کنجکاوی نمیکنم."

لبه تخت نشست و بوسه ای روی پیشونیم گذاشت و گفت:"دوش بگیرم بعد بیام؟"

نگاهش کردم و گفتم:"فقط زود باش. خیلی میترسم."

لبخندی زد و گفت:"سریع میام. نگران نباش. هر چند بار که لازم باشه انجامش میدیم."

خندیدم و گفتم:"مطمئنی به کمرت آسیب نمیرسه؟"

خندید و گفت:"قدرت من رو دست کم نگیر عزیزم."

و به سمت حمام اتاق رفت. صدای شرشر آب رو میشنیدم. اگر میرفتم توی حمام، بد بود؟ با تصور اینکه بخوام اولین رابطم زیر دوش حمام با قطرات آبی که روی بدن یول میلغزه داشته باشم، بدنم داغ شد و لرزید. داغ شدنم از سر خجالت بود و لرزیدنم از سر ترس. به اینکه بخوام با کسی بخوابم و ازش بچه دار شم، هیچ وقت فکر نکرده بودم. شاید بخاطر این بود که آینده رو دیده بودم و میدونستم که چنین چیزی پیش نمیاد ولی خب، اینکه میخواستم با یول انجامش بدم، و ازش بچه دار شم، یکم... نه خیلی ... یطوری بود!

یول بهترین دوستم بود. کسی که هر جا کم میاوردم بهش پناه میبردم. شاید همدیگه رو بخاطر برخی مسائل میبوسیدیم یا باهم مثل یه زوج بودیم، ولی هیچ وقت، تاکید میکنم هیچ وقت، رابطمون فراتر نرفته بود. خودمون میدونستیم که چه نوع رابطه ای داریم و میدونستیم زوج مقدر شده هم نیستیم. پس هیچ وقت حتی به این نوع رابطه هم فکر نکردیم.

تنها کسی که ممکن بود ازش باردار بشم، یه جادوگر بود. من نمیتونستم از هیچ انسانی باردار بشم. شاید این یه نفرین بود! شاید هم تقدیر! اینکه یه هانتر اصیل زاده، حتی نتونه به ازدواج با یه انسان فکر کنه!

توی افکار خودم بودم که چانیول با یه حوله دور کمرش از حمام بیرون اومد. بهش نگاه کردم و گفتم:"وااااو!!! اگر پسر شد باید شبیه خودت بشه!"

HunTeR (Completed)Where stories live. Discover now