Part 15

284 118 201
                                    

میدونم کوتاهه ولی گفتم فعلا تا تنور داغه بذارم قسمت بعدی رو و برم قسمت‌های بعدی رو بنویسم (بگذریم نوشتم ۴ صفحه و پرید 🙃)

✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️

توی چادر مرتبط با مقر، تجهیزات پزشکی که لازم بود رو داشت تا بتونه به اون زن کمک کنه بچه ای رو که به زور حامله شده بود رو بندازه. آخرای عمل بود که بکهیون با بیسیم گفت:"از چانیول بپرسید کمکی لازم نداره؟"

چانیول با شنیدن صداش، نفس عصبی کشید و گفت:"نه، فقط صداش رو نشنوم کافیه."

پسری که توی اتاق عمل بود، سعی کرد خنده ش رو کنترل کنه و گفت:"نه قربان، همه چیز تحت کنترله."

بکهیون جواب داد:"خوبه. من رو در جریان بذارید."

-:"حتما قربان."

چانیول به پسر نگاه چپ چپی کرد و به کارش مشغول شد. اینکه بچه یه جادوگر رو بندازی، کاری بود که هیچ دکتری دست بهش نمیزد چون بینهایت خطرناک بود. ولی چانیول مجبور بود، این زن، یک بچه یکساله داشت و این بچه بخاطر تجاوز به وجود اومده بود و یه بچه عادی نمیشد! برای همین تمام تلاشش رو کرد تا همه چیز، درست انجام بشه. وقتی که کارش تموم شد، نفس راحتی کشید و به پرستاری که اونجا بود گفت:"ببریدش اتاقی مثل ICU. دو روز باید تحت نظر باشه و علائمش چک بشه. هر اتفاقی که افتاد، بهم خبر بدید."

پرستار سری تکون داد و گفت:"بله دکتر."

چانیول، گان پزشکی ش و دستکشش رو درآورد و به سمت در خروجی رفت. وقتی در رو باز کرد و میخواست کلاهش رو هم برداره، صدای سوتی شنید و بعد صدای بکهیون:"خیلی جذابی پارک، مخصوصا تو اتاق عمل و تو لباس پزشکی."

چانیول کلافه نفسش رو بیرون داد و گفت:"چی میخوای؟ مگه هی نمیگفتی روی جادوگرا کراش نمیزنی؟"

بکهیون با پوزخند گفت:"ولی تو که جادوگر نیستی، هستی؟"

چانیول سرش رو به دیوار کناری کوبید و گفت:"بکهیون، میشه از من بکشی بیرون؟"

بکهیون بهش نزدیک شد و با لحن خاص و سردی گفت:"ولی من که هنوز داخل نشدم که بکشم بیرون؟"

چانیول سریع برگشت سمتش و عصبی گفت:"فقط خفه شو بکهیون... من روز گندی داشتم و الان نگران زنم و بچم هستم."

و بکهیون رو هول داد و از اون فضا بیرون اومد. بکهیون مردد به چانیول نگاه کرد و دنبالش رفت. وقتی بهش رسید، کنارش ایستاد و گفت:"چانیول، همونقدری که تو نگران «اما»یی، منم هستم. اگر تو چند ساله میشناسیش، من خیلی بیشتر میشناسمش و چیزی که بین ما هست، بیشتر از دوستی ساده است یا دوستی خانوادگی. اینکه من گی ام و بهش کششی نداشتم، دلیل بر این نیست که دوستش نداشته باشم و برام مهم نباشه. اگر تو 18 سالگی، زدم زیر همه چیز و گفتم باهاش ازدواج نمیکنم، فقط و فقط بخاطر خودش بود. اینکه با کسی ازدواج کنه که حتی نمیتونه باهاش بخوابه، براش مثل شکنجه بود! من میدونستم اون چقدر احساسیه. اون عاشق لمس شدن بود و من نمیتونستم اینا رو بهش بدم. چون هیچ کششی بهش نداشتم. ولی همیشه عاشقش بودم. همیشه نگران و مراقبش بودم. الان هم فقط دلم میخواد بفهمم کجاست و بدونم حالش چطوره! اینکه سونگجه چرا دنبالشه، اینکه چرا موهاش نقره ای شده، اینکه چرا همه جادوگرا دنبالشن، اینا سوالاییه که تو ذهنم رژه میرن و دارن دیوونه م میکنن. اینکه بخوام به این فکر کنم «اما» هر چیزی هست جز یک انسان، دیوونه م میکنه. اینکه مجبور بشم مثل کابوسم، اسلحه سمتش بگیرم، دیوونه م میکنه. اینکه بفهمم تمام این سالها، اون یه جادوگر بوده، دیوونه م میکنه ولی بازم با مغزم دارم مبارزه میکنم و بازم دارم سعی میکنم همه چیز رو هندل کنم تا پیداش کنم و ازش محافظت کنم. مثل تمام این سالها!"

HunTeR (Completed)Where stories live. Discover now