Part 13

280 119 52
                                    


سلام به همه ...
قرار بود هیچ وقت پارت ۱۳ رو واتپد نذارم تا سایلنت ریدرا تنبیه شن ولی خیلی از ریدرای جدید گفتن تلگرام ندارن و خب ... بخاطر اونا گذاشتم

✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️

کم پیش میومد بکهیون به بار بره یا مشروب بخوره. از زمانی که یادش میاد و مسئولیت هانترها رو به عهده گرفته بود، این شاید سومین بار بود که بار میومد و مشروب میخورد. خصوصا توی روز که کسی نیست و در حالت کلی، نوشیدن توی روز رو خیلی خوب نمیدونن، بکهیون توی بار نشسته بود و یک بطری بزرگ جلوش بود و تصمیم داشت که تا آخرش رو بخوره.

کیونگسو همیشه منعش میکرد که مشروب بخوره چون میدونست برای سلامتیش بده. در واقع، بکهیون بد مست نبود ولی هربار که مست میشد یا مصرف مشروبش از یه حدی بالاتر میرفت، یه تفنگ برمیداشت و هر کسی که فکر میکرد جادوگره رو میکشت.

کینه و نفرتی که بکهیون از جادوگرها داشت، چیزی نبود که مخفیش کنه. حتی توی خوابهاش هم یه هانتر بود که جادوگرها رو میکشت. بکهیون فقط میتونست با کشتن جادوگرها، نفس بکشه. دقیقا مثل یه خوناشام که با خون انسانها میتونه زندگی کنه، بکهیون فقط با دیدن مرگ جادوگرها، سیراب میشد و میتونست زندگی کنه.

لیوانی که تازه پر شده بود رو برداشت و کمی تو دستش چرخوند و به یخهای داخل لیوان نگاه کرد. هنوز نتونسته بود بوسه دیروزش با چانیول رو فراموش کنه و هنوز هم شدیدا میخواستش! حس میکرد دیروز مجبور شده بوسه رو قطع کنه و این براش اذیت کننده بود. یاد حرف «اما» افتاده بود که گفته بود بعد از این مدت راجب دوست پسرش و اون حرف میزنن. چانیول پدر بچه «اما» بود و بکهیون اون رو میخواست. شدیدا میخواست.

اولین بوسه ش نبود! حتی اگر بوسه ش با «اما» رو هم فاکتور بگیریم، بازم اولین بوسه ش نبود. اون قبلا چندباری با چند نفر بوده. «اما» تنها دختری بود که بکهیون بوسیده بود. ولی چانیول، شاید ششمین پسری بود که تو هوشیاری و حالت عادی (خارج از فضایی که توش بودن)، بوسیده بود.

این بوسه، با تمام بوسه های قبلی فرق داشت. بکهیون حتی ذره ای برای اون بوسه ها دلتنگ نبود ولی چیزی که نمیتونست فراموش کنه، تپش قلبی بود که وقتی یول رو بوسیده بود، پیدا کرده بود. یه عطش خاص داشت! نمیتونست بفهمه این چیه و عصبی شده بود.

کم کم الکل داشت روش تاثیر میذاشت و لثه هاش خارش گرفته بودن و میخواست یه جادوگر رو بکشه. باید میکشت! باید ذهنش رو از این حالت خارج میکرد.

لیوان رو به لبهاش نزدیک کرد و یک نفس هر چی توش بود رو نوشید و بعد، لیوان رو روی میز کوبید. سرگیجه شدیدی داشت. سعی کرد از جاش بلند شه ولی نمیتونست. تعادل نداشت. سعی کرد مزه چیزی که خورده بود رو به یاد بیاره. پوزخندی زد. اونا مسمومش کرده بودن. چشمهاش سیاه میرفت و نمیتونست سرپا بایسته. وقتی داشت میفتاد زمین، یکی زیر بغلش رو گرفت و بعد دیگه چیزی نفهمید.

HunTeR (Completed)Where stories live. Discover now