🥟part 1🥟

1.8K 264 130
                                    


پسر جوان ۲۷ ساله بعد از چک کردن موبایل هوشمندش با کلافگی سمت اشپزخونه اش رفت. درحالی که زیر لب غرغر میکرد دکمه ی دیجیتالی روی اپن گزینه ی نسکافه رو انتخاب کرد و با خواب الودگی دستی داخل موهای فر و بهم ریختش کشید.

شب سختی رو گزرونده بود و بعد از مشروبات زیادی که خورده و مست به خونه برگشته بود نیاز داشت صبح سوپ خماری بخوره اما کی حوصله داشت وایسه و سه ساعت همچین سوپی بپزه؟

لیوان اماده ای که از دریچه ی کوچیکی بیرون اومد برداشت و درحالی که قلپی ازش میخورد صورتش رو بابت طعم بدش کج و کوله کرد، هیچوقت از چیز های تلخ لذت نمیبرد اما عادت هم نداشت با چایی ساز قدیمیش چای دم کنه یا حتی تخم مرغ نیمرو کنه.

پس فقط چند نون تست ترد از داخل ظرف روی اپن برداشت و گازی بهش زد. وارد اتاق خوابش شد و درحالی که نون داخل دهانش رو میجوید کت لی اش رو از جالباسی بیرون کشید و مشغول عوض کردن لباس هاش شد.

نسکافه اش رو سر کشید و بالاخره از صبح تا الان به حرف اومد:
-ایلونا؟ کجایی؟

ربات کوچک و سفید رنگش با صدای ویژ ویژ مانندی وارد اتاق شد و با چشم هایی که از پشت مانیتور بهش خیره شده بود نگاهش مرد:
-بله اقای کیم؟

با صدای رباتیک، زنانه و دو رداییش جواب پسر رو داد و منتظر دستور شد. تهیونگ به نون خرده و لیوانش اشاره کرد و گفت:
-اینارو تمیز کن و گزارشات لازم رو برام بگو.

ایلونا با چرخ های کوچیک زیر بدنه ی سفیدش سمت کانتر رفت و بعد از برداشتن لیوان با چنگال های کوچیکش که شبیه چرثقیل بود مشغول پاک کردن نون خرده ها با جارو برقی کوچک درونیش شد و گفت:
-اقای پارک ۱ ساعت پیش تماس گرفتن و خبر دادن امروز باهاشون به مغازه برید، برنامه های لازم رو برای شرکت اچ ار انجام دادی و امروز نتیجه هارو براتون ارسال میکنن.

سر تکون داد و بالاخره لباس های راحتیش رو با شلوار جین و تیشرت سفید و کت جین تیره اش عوض کرد و دستی داخل موهاش کشید.
-باشه، حواست به خونه باشه تا برمیگردم!

و در خونه ی تقریبا بزرگش رو بست و از اپارتمان خارج شد. اونقدر پولدار نبود که بتونه ماشین های گرون بخره برای همین به روش کلاسیک از پیاده روی و اتوبوس های ۳ طبقه استفاده میکرد. به ساعت هوشمندش که صفحه ی ابی رنگ و عدد های متحرک داشت نگاهی انداخت و با دیدن ساعت ۱۲ فهمید واقعا دیرش شده و سرعت قدم هاشو بیشتر کرد.

بالاخره بعد از دویدن تا مسیر شیرینی فروشی بهش رسید و در رو باز کرد که زنگونه ی بالای در جیرینگ صدا داد و درست پشت سرش صدای داد و هوار بهترین دوستش بلند شد:
-از صبحه کدوم گوری ای کیم تهیونگ؟ مگه بهت نگفتم امروز ۹ صبح اینجا باشی؟ من دست تنهام...

تهیونگ در رو بست و با شرمندگی به مشتری های بیشمار داخل کافه نگاه کرد و کمی سمتشون خم شد.
-دیشب سگ مست بودم نتونستم صبح زود پاشم، شرمنده.

I'M NOT A HUMAN🤖 | KVWhere stories live. Discover now