💍part 33💍

741 128 16
                                    


تهیونگ انگشت های بلند و باریکش رو روی کلاویه ها حرکت داد و موسیقی رو دوباره نواخت. ابروهای جونگکوکی که کنارش روی صندلی پیانو نشسته بود بالا پرید و دست روی دستاش گذاشت:
-نه... اول اینو باید بزنی... و بعدش اینو...

با حوصله توضیح داد و به تهیونگ خیره شد تا توضیحاتش رو تکرار کنه. پسر دوباره موسیقی رو زد و درست به وسطاش رسیده بود که سیخ نشست و سمت جونگکوک چرخید:
-عاح... چرا اینجوری بهم خیره شدی؟

-چجوری؟

دست زیر چونه اش زده بود و با چشم های براق تمام مدت به پسر مو فرفری که فقط یه تیشرت گشاد از لباس های خودش به تن داشت خیره شده بود. این مدت تهیونگ اینجوری توی خونه میگشت و انتظار داشت جونگکوک خودش رو کنترل کنه و دیکش شق نشه.
-یجوری نگاه میکنی نمیتونم تمرکز کنم.

جونگکوک لبخندی زد و بعد از بالا دادن موهای مشکی رنگش به پسر بیشتر نزدیک شد در حدی که نوک بینی هاشون درتماس بود.
-اینجوری نگاهت میکنم چون توی این تیشرت گشاد و سفید رنگ، موهای فر پرپشت و انگشت های ظریف و باریکت درحالی که پیانو میزنی از همیشه زیباتر و پرستیدنی تر شدی.

گونه های تهیونگ سرخ شد و با کج کردن سرش به نشونه ی تشکر برای بوسه جلو رفت. جونگکوک هم بلافاصله لب هاشون رو بهم وصل کرد و مشغول بوسیدن پسر شد.

بوسیدنشون عمیق و بدون دخیل زبون بود جونگکوک به ارومی اما محکم لب های پسر رو بین لب هاش میگرفت و میمکید. کمرش رو کمی نزدیکتر کرد و پسر رو روی پاش نشوند.

دستش رو از روی باکسر به باسن پسر کشید و تهیونگ دستاش رو محکمتر دور گردن پسر حلقه کرد. با شنیدن وارد شدن رمز در صدایی توی خونه ی بزرگشون پیچید.
-واوووو... ظهرتون بخیر...

تهیونگ تقریبا مجبور شد زبون و لب هاش رو از بین دندون ها و لب های جونگکوک بیرون بکشه و سمت صدایی که وارد خونشون شد بچرخه...
-یونگی؟

درحالی که از روی پاهای پسر کوچیکتر بلند میشد زمزمه کرد و یونگی دست به سینه شد:
-مزاحم لحظه ی خاصی شدم؟

-نه. ما فقط داشتیم... پیانو تمرین میکردیم... اره...

-اره.

تهیونگ و جونگکوک به دلیل جواب متفاوتشون بهم خیره شدن و جونگکوک ناراضی از وضعیت پیش اومده از پشت پیانو بلند شد.
-صحیح... شاید بهتر باشه بعد از اینکه تمرینتون تموم شد برگردم.

داشت سمت در میچرخید که جونگکوک درحالی که شلوار طوسی رنگ کنار کاناپه رو سمت تهیونگ میگرفت گفت:
-مشکلی نیست هیونگ، اشتیاقم رو از دست دادم. قهوه میخوری؟ اینو بپوش.

اخر جمله اش رو تقریبا در گوش تهیونگ زمزمه کرد و سمت اشپزخونه رفت تا کمی قهوه درست کنه. تهیونگ چشماش رو چرخوند و سریع شلوار رو پوشید. یونگی با خنده گفت:
-میبینم که 24 ساعته روی عملیاتید.

I'M NOT A HUMAN🤖 | KVWhere stories live. Discover now