❣part 14❣

987 187 35
                                    


دردی که توی کل بدنش احساس میکرد قابل مقایسه با هیچ چیز نبود دانشمند بعد از اینکه دید پسر بیش از حد ضعیف شده از روی تخت بازش کرد و بی دلیل روی زمین درازش کرده بود و کل بدنش رو چک میکرد.
-ولم... کن..

خیلی بی جون لب زد و حتی فکرشم نمیکرد مرد صداش رو بشنوه در نهایت با کلافگی لگدی به پلوی زخمیش زد و عقب رفت:
-لعنتی معلوم نیست کجاست.

سپس گلوی جونگکوک رو بین دستای بزرگش گرفت و مستقیم توی چشم های ابی پسر نگاه کرد:
-بگو ببینم، تهیونگ چرا نجاتت داد؟ چیکارت کرد؟ روت ازمایش انجام میداد؟

مردمک های جونگکوک از درد میلرزید:
-ازمایش؟

-بگو چیکارت کرده؟ وگرنه میرم اونم میارم اینجا...

نفس جونگکوک توی سینش حبس شد:
-نه... اون... هیچکاری نکرده... اون نمیدونه... من رباتم...

دروغ گفت. برای محافظت از تهیونگ دست به هرکاری میزد حتی اگر اخرش باعث نابودی خودش میشد. مرد با نفرت به عقب هولش داد و گردنش رو رها کرد تا صاف بایسته و قبلش تار مویی از سرش کند.

سپس با برداشتن دوتا از سیم های الکتریکی اونارو به دو طرف شقیقه های جونگکوک چسبوند که بیجون کنار دیوار افتاده بود.
-اگه حرف نزنی خودم میبینم.

و با زدن دکمه شوک الکتریکی شدیدی وارد بدن جونگکوک شد و چشماش سیاهی رفت. تهیونگش تنه کسی بود که به ذهنش اومد امیدوار بود زودتر راحت بشه تا دیگه تهیونگ اینجوری نبینتش.
-که اینطور.

سیم ها اتصالشون از دست دادن و جونگکوک رها شده به سرفه افتاد. دیگه چشماش درست نمیدید و تا حدی تار شده بود.
-تو عاشق اون انسانی؟!

جونگکوک تنها به مرد خیره شد و نمیتونست حرفی بزنه چون درد و زجر امانش رو بریده بود و علاوه بر از بین بردن قدرت و جسم خودش جون تهیونگشم الان در خطر بود و نمیخواست بدونه ممکنه باهاش چیکار کنن.

مرد پوزخندی زد و به سمت جونگکوک هجوم برد و توی یه حرکت چرخوندش لباسش رو بالا داد و با دیدن قسمت کوچیک پشت کمرش با نفرت خندید. بعد از باز کردن اون قسمت چیزی که توی ذهنش تجسم کرده بود رو دید.

دکمه ی قرمز و سبز ریزی که اندازه ی یه قرص کوچیک بودند بدون هیچ فکری با رضایت کامل توجهی به تقلاهای بیجان ربات نکرد و دکمه ی قرمز رو فشار داد.

تنها چیزی که جونگکوک بعدش حس کرد خاموش شدن تمام دستگاه ها و فعالیت های داخلی بدنش بود و رنگ نگاهش به طوسی تغییر کرد و دنیا تاریک شد.

...

تهیونگ بدون هیچ فکری با فشار محکمی به در وارد اتاق رئیسش شد و با عصبانیت گفت:
-اون کجاست رئیس؟

رئیس ابروهاش بالا پرید و با نهایت خونسردی به پسری که از استرس میلرزید خیره شد. پشت سرش دو پسر قد کوتاه تر وارد شدند و دست به سینه داخل دفترش ایستادند.
-بنظرت به عنوان یه کارمند بیش از حد گستاخ نشدی اقای کیم؟

I'M NOT A HUMAN🤖 | KVWhere stories live. Discover now