🩸part 25🩸

742 140 21
                                    

در خونه رو باز کرد و به محض اینکه وارد شد دور و برش نگاه کرد تا شاید اثری از پسر بزرگتر ببینه اما خبری نبود. توی اتاق رو هم چک کرد اما بازم تهیونگ رو ندید.

خرید هاش رو روی کابینت گذاشت و اون لحظه بود که متوجه سوپ نصفه نیمه ی روی میز شد که صد در صد پسر بزرگتر ریخته بوده تا بعد از بیدار شدنش بخوره.

حس عجیبی توی دل جونگکوک افتاد و با دست های لرزون گوشیش رو روشن کرد و شماره ی تهیونگ رو گرفت.

بوق انقدر ادامه پیدا کرد تا موبایل رفت روی پیغام گیر:
- الو؟ تهیونگ؟ ته کجایی؟ چرا جوابمو نمیدی؟ تهیونگ؟

اما وقتی جوابی نشنید متوجه اینکه حتی پیغامگیر چیه نشد و تلفن رو قطع کرد و بعد از برداشتن کتش سمت در دوید. امکان داشت پسر پیش جیمین باشه اما وقتی در رو باز کرد دستمالی رو جلوی در دید. با شک و تردید خم شد و برش داشت اما با بوی شدیدی که از طرفش حس میکرد اخمی روی پیشونیش نشست و با حرص در خونه رو بست تا خودش رو به کافه برسونه.

به کافه که رسید رنگش پریده بود نمیدونست این چه حسی عه که مدام توی وجودش داره عرق از پیشونیش چکه میکرد و میدونست قراره یه کلید دیگه از احساساتش فعال بشه و الان توی این موقعیت اصلا حوصله اش رو نداشت.
- جیمین؟

در کافه رو باز کرد و پسر رو با صدای بلندی صدا زد. تمام مشتری ها سمت جونگکوک چرخیدن و با چشم های گرد شده و اخم بهش خیره شدن.

جیمین با تعجب سرش از اشپزخونه بیرون کشید و به پسر عصبی و مضطرب نگاه کرد.
- جونگکوک؟ اینجا چیکار میکنی؟

جونگکوک نیم نگاهی به مشتری هایی که پچ پچ میکردن و غر میزدن کرد و بدون توجه بهشون وارد اشپزخونه شد و جیمین رو به داخل هول داد.
- چت شده جونگکوک؟ داری منو میترسونی. تهیونگ کجاس؟

توی چشم های ابی و براق پسر خیره شد و با ترس پرسید. جونگکوک با ندیدن تهیونگ داخل اشپزخونه حدسش درست درومد و با کلافگی صورتش رو با دستاش پوشوند و روی یکی از صندلی های اشپزخونه نشست.
- تهیونگ نیست جیمین.

- منظورت چیه نیست؟ ما دیشب همینجا سگ مست کردیم بذار یادت نیارم خودت اخرین نفری بودی که بردیش خونه.

اشک داخل چشم های جونگکوک جمع شده و در تلاش بود اجازه نده جلوی جیمین سرازیر بشن. مغزش مدام دور و بر جاهایی بود که ممکن بود تهیونگ رو اونجا پیدا کنه.

دست داخل جیبش کرد و برای اینکه به جیمین مدرک مهمی بده که خودش عشقش رو سقط نکرده دستمالی که جلوی در پیدا کرده بود سمت پسر گرفت.

جیمین دستمال رو توی دستاش گرفت و با چشم های گرد شده به جونگکوک نگاه کرد:
- باید به یونگی زنگ بزنم.

...

مشت محکمی توی صورتش برخورد کرد که باعث شد صدای خیلی بدی توی گوشش بپیچه. التماس میکرد دندون هاش یا حتی فکش خورد نشده باشه.

I'M NOT A HUMAN🤖 | KVWhere stories live. Discover now