💵part 20💵

1K 186 111
                                    


تهیونگ روی تخت چرخید و با حس خالی بودن کنارش لای پلک هاش رو باز کرد و با دقت به اطراف نگاه انداخت خواب الود دستی توی موهای فر و بهم ریختش کشید و روی تخت نیمخیز شد تا شاید بتونه جونگکوک رو پیدا کنه اما اثری از پسر نبود.

کمی خم شد تا دستش به تیشرت پسر که از دیشب پایین تخت مونده بود برسه و خیلی بعد از پوشیدن باکرش تیشرت پسر رو پوشید، تا پایین باسنش میرسید و از سرماخوردنش جلوگیری میکرد وگرنه اون کسی نبود که شب بعد از رابطشون خجالت بکشه و بخواد خودش رو بپوشونه.

از اتاق که خارج شد صدای جلز جلز غذارو شنید و چند ثانیه بعد جونگکوکی رو دید که جلوی گاز ایستاده و با بالا تنه ی برهنه و شلوار خونگی سفید رنگی مشغول درست کردن پنکیکه.
-یکی اینجا خیلی دوست پسر شده.

تهیونگ با شوخی گفت و وارد اشپزخونه شد جونگکوک سمت پسر چرخید و با دیدنش توی تیشرت خودش لبخندی روی لباش نشست تهیونگ توی اون تیشرت شدیدا گشاد شبیه یه بچه خرس بغلی شده بود.
-وقتشه برای پسرم یکم صبحونه درست کنم.

بوسه ای روی گونه ی تهیونگ زد که پسر با خجالت خندید و باعث شد چیزی توی قلب جونگکوک فرو بریزه.
-بیا اینجا ببینم...

سمت تهیونگ رفت و بعد از انداختن دستاش دور کمرش، اون رو روی کابینت ها نشوند و دوباره سمت گاز رفت تا پنکیک های جدید رو داخل ماهیتابه بریزه.
-درد داری؟

جونگکوک بدون اینکه سمتش بچرخه با لحن مهربونی پرسید و تهیونگ توی کل عمرش اولین بار بود که بحث همچین چیز هایی میشد و گرمای گونه هاش رو احساس میکرد. با خجالت دستش پشت گردنش کشید و گفت:
-نه زیاد. حالم خوبه.

از بوی جونگکوک فهمید که حمام کرده چون موهاش تمیز شده و بوی شامپو بدن خودش رو میداد. با دست تتو کرده اش با مهارت پنکیک هارو داخل ماهیتابه ریخت و اینبار کنار تهیونگ ایستاد تا کمی گوجه خورد کنه.
-امروز باید برم پیش جیمین.

جونگکوک سری تکون داد و مشغول قاچ کردن گوجه ها شد:
-برای کافه کمک لازمه؟

-اوهوم... از اونجایی که دیگه بیکارم دیدی که بیشتر اوقات وقتم اونجا میگذرونم.

-تا اونجا باهات میام.

یکی از گوجه های کوچیک رو برداشت و جلوی لب های تهیونگی گرفت که میخواست با حرف جونگکوک مخالفت کنه:
-اوه... هیس... هیس...

تهیونگ خندید و گوجه رو جوری خورد تا لب ها به انگشت های جونگکوک برخورد کنه. جونگکوک نگاهش روی حرکت پسر خشک شد و لباش رو با استرس تر کرد اما دوباره خودش رو مشغول کار کرد.

تهیونگ کمی سمتش خم شد و با جلو بردن دستش موهای بلند و نقره ای رنگ پسر رو پشت گوشش داد و با دلبری زبونش رو روی لب هاش کشید. جونگکوک چشم هاش رو چرخوند و میتونست حرارت ناگهانی بدنش رو احساس کنه.
-انقدر دلبری نکن تهیونگ.

I'M NOT A HUMAN🤖 | KVWhere stories live. Discover now