🔪part 13🔪

953 176 52
                                    


تهیونگ قلتی روی تخت زد و بعد از مالیدن چشماش با اخم به پنجره ی بزرگ و پرده ی حریرش خیره شد. اتفاقات دیشب توی یک ثانیه به مغزش هجوم اورد و توی سرش کوبیده شد. جونگکوک به خونه برنگشته بود و تهیونگ مدام به این فکر میکرد که یه ربات بی خانمان شب رو کجا گذرونده؟

حتما دوباره میخواسته جلب توجه کنه و دل تهیونگ رو به رحم بیاره. پسر سری به نشونه ی تاسف تکون داد و از تخت دل کند، بعد خوردن صبحانه ی کوچیکی تصمیم گرفت امروز که تنهاس سرکار نره و توی خونه کارهاش رو انجام بده که اگه جونگکوک برگشت بدونه کجا رفته بوده.

اما جونگکوک تا شب هم برنگشت اخمی روی پیشونیش نشوند و با کلافگی از پشت میز کارش بیرون اومد.

بعد از برداشتن حوله اش سمت حمام رفت تا دوش کوتاهی بگیره تا کمی سرحال تر بشه نیم نگاه از داخل ایینه به بدن کاملا برهنش زیر دوش انداخت و دستش بین موهای ابی رنگش فرو برد.

رنگ ابی روی بدنش سرازیر شده و کم کم شسته شد.
بعد از دوش کوتاهی که گرفت همچنان با فکری مشغول حوله رو دور خودش پیچید و از حموم خارج شد.

خونه هنوز توی سکوت متلق فرو رفته و فقط صدای چرخ های ایلونا به گوش میرسید که به اینور و اونور میرفت تا کارهایی که براش برنامه ریزی شده رو انجام بده.

اون بچه دیگه شورش رو در اورده بود! بدون فکر تماسی با جیمین برقرار کرد و منتظر موند تا پسر جوابش رو بده.
-بله ته؟

-جیمین؟ جونگکوک پیش تو نیومده؟

جیمین که اون طرف تلفن یونگی روش خیمه زده و درحال بوسیدن گردنش بود با گیجی کمی پسر رو عقب کشید تا بتونه تمرکز کنه:
-چی؟ جونگکوک؟ مگه پیش تو نیست؟

-بعد از بحثی که دیشب داشتیم تا الانه برنگشته خونه!

یونگی لاله ی گوش جیمین رو به دندنون گرفت و جیمین پلک هاش رو روی هم فشار داد:
-نمیدونم... آهههوم... شاید رفته خونه ی خودش و عصبی بوده... نگران... نباش...

اما تهیونگ میدونست جونگکوک خونه ای نداره.
-اما جیمین اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟

-شلوغش نکن... ته... هوووم...

تهیونگ تند شد:
-محض رضای خدا جیمین، به اون گربه ی هورنی بگو دو دیقه از روت بره کنار تا بتونی زر بزنی.

جیمین ریز خندید و تهیونگ متوجه شد اصلا صداش رو هم نشیده با عصبانیت بدون خداحافظی گوشیش رو قطع کرد و روی میز کارش پرت کرد.

...

فضای تاریک تنها چیزی بود که میتونست با چشم های قوی و رباتیش ببینه. به میز اهنی و سفتی دراز کشیده بود و مچ دست هاش بهش قفل شده بود درست مثل یک تیمارستان بزرگ.
کمی توی جاش تکون خورد اما دست هاش خیلی محکم بسته شده بودن و حتی کوچیکترین صدایی هم نمیدادن تا جونگکوک کمی به لق بودنشون امیدوار بشه.
-بهتره تکون خوردن رو تموم کنی.

I'M NOT A HUMAN🤖 | KVDonde viven las historias. Descúbrelo ahora