PART 7

1K 246 18
                                    

ساعت نزدیکه سه ی صبح بود که جوهیون با شنیدن صدا از اتاق بیرون اومد
شاید هولی بود که داشت تو خونه راه میرفت !
به سمته آشپزخونه که لامپش روشن بود رفت و با صحنه ای که دید لبخند بزرگی به چهرش اومد
یونگی لپاش باد کرده بود و داشت با آرامش به خوردنه موچی هایی که همین امروز خریده بودن ادامه میداد
دو تا از بسته های موچی خالی بود  و سومین بستم داشت تموم میشد
یونگی که از سرپا موندن خسته شده بود بسته های خالیو بیرون انداخت و با آخرین بسته که هنوز داخلش دوتا موچی مونده بود به سمته اتاقش رفت تا کاره اونارم توی تختش تموم کنه که جوهیون با فهمیدن این موضوع سریع برای جلوگیری از دیده شدن توسط یونگی به سمت اتاقشون رفت
.
.
تهیونگ بعد از قطع کردن تلفن سره میزه صبحانه برگشت
/چی میگه؟
+گفت برنامه ای ندارن میتونن بیان
/یونگی مطمئنی که اذیت نمیشی ؟
یونگی با لپای پر سرشو بلند کرد و به علامت منفی سرشو تکون داد
/مطمئنم به توام خوش میگذره
تهیونگ آخرین چمدونم توی صندوق گذاشت و سوار شد تا حرکت کنن
طبق خواسته ی یونگی کلی خوراکی براش خریده بودن که از وقتی سواره ماشین شده بود شروع به خوردنشون کرده  بود
بالاخره اون بسته های رنگی رنگی داشتن بهش چشمک میزدن نمیتونست همینطوری بهشون نگاه کنه که تا ججو خیلی راه بود
نخدش میخواست هرچه زودتر بخوردشون
.
.
بعد از چند ساعت حرکت بالاخره به ویلا رسیدن
بعد از اینکه وسایلشونو جابه جا کردن تصمیم گرفتن به ساحل برن
یونگی برای اولین بار توی زندگیش داشت از نزدیک دریارو میدید
حسه خیلی خوبی داشت
نزدیک دریا ایستاده بود اما میترسید یه کم جلوتر بره
به هرحال هرچیزی برای اولین بار تجربش سخته
جونگکوک ، ته و جوهیون با هم صحبت میکردن که جیمین به سمته یونگی اومد
٫میخوای بری نزدیک تر ؟
_نه یکم میترسم ..  من تا حالا دریارو از نزدیک ندیده بودم
٫اوه .. میخوای با هم بریم ؟
یونگی به جیمین نگاه کرد که داشت با لبخند و چشمای حلالی بهش نگاه میکرد
_میتونی؟
جیمین دسته ی یونگی توی دسته خودش گرفت
٫معلومه که میتونم مثلا هیونگتما !
با هم اروم به سمته دریا رفتن
با اولین موجی که به پاهاشون خورد از ذوق هردو خندیدن
_چه حسه خوبی داره
همینطور که از برخورد موج با پاهاشون لذت میبردن کم کم جلوتر میرفتن تا جایی که زانوهاش توی آب بود
_میشه دیگه جلوتر نریم
٫باشه
یکدفعه با برخورد آب به صورتش به سمته جیمین برگشت
که جیمین دوباره بهش آب پاشید
یونگی ام برای تلافی شروع به آب پاچیدن بهش کرد
هردوتاشون داشتن لذت میبردن و از ته دل میخندیدن
شاید بعد از مدتها بود که یونگی از ته قلبش خوشحال بود
جیمین در حقیقت کسی بود که جفتش به خاطر اون و البته که یه سری دلایل دیگه ولش کرد اما میتونست مطمئن باشه اون ادم مناسب تری برای جفتش بود تا خودش
اون واقعا مهربون بود
.
.
/به جای حرف زدن یه نگاه به اون دوتا بندازید
جونگکوک و تهیونگ به سمته جایی که جوهیون نشون داده بود نگاه کردن
یونگی و جیمین هردو کاملا خیس بودن و داشتن همچنان با هم بازی میکردن
+جالبه که انقدر راحت با هم کنار اومدن که بتونن اینطوری کناره هم باشن
& جیمینه من قلبه مهربونی داره
/یونگیم همینطور اون انقدری با این سنه کم عاقل هست که بدونه دلیلی برای نفرت از تو و همسرت نداره
جونگکوک به سمته دریا دوید و رفت پیشه اون دو نفر و حالا سه تاشون با هم داشتن آب بازی میکردن :)
.
.
اوایل پاییز بود اما امسال خیلی زود هوا سرد شده بود به خاطر همین وقتی یونگی از اب بیرون اومد سریع به خونه برگشتن تا یه وقت اتفاقی نیوفته و حالا یونگی پتو پیچ شده روی کاناپه نشسته بود
/مطمئنی خوبی؟
_باور کنید من دیگه سردم نیست
همون موقع جیمین با دوتا ماگ از شیر و عسل سر رسید
٫بیا یکی ام برای تو درست کردم
_متشکرم
جیمین کناره یونگی نشست و هردو بدونه حرف مشغول خوردن نوشیدنیشون شدن
٫خیلی بوی خوبی میدی
_چی؟
٫رایحت ... خیلی خوشبوئه
_اها .. ممنونم
٫میدونی از هر هزار نفر فقط یه نفره که همچین رایحه ای داره که یه جوارایی درواقع ارثیه ... کسایی که رایحه ی گل دارن اکثرا امگان که وقتی بچه دار میشن رایحشون به ارث میرسه .. منم یه دایی دارم که اونم رایحش گله اما دخترش آلفاس و رایحه ی اونو نداره
_جالبه من اینو نمیدونستم
&قدیما میگفتن کسایی که این رایحه هارو دارن یه سری توانایی هایی دارن که بقیه ی گرگینه ها ندارن اما در حال حاضر همه فقط فکر میکنن اینا چیزی جز داستان نیستن
جونگکوک همونطور که حرف میزد روی کاناپه ی روبه روی اون دوتا نشست
&خیلی خمو راست شدی تو دریا جاییت درد نمیاد ؟
_نه خوبم
+بیاید غذا حاضره
هرسه  به طرف میز رفتن و یونگی با استشمام بوی ماهی به سرعت به طرف سرویس دوید
.
.
سرشو توی آغوش برادرش گذاشته بود و گریه میکرد
#با اینکارات هیچی درست نمیشه
~چیکار میتونم بکنم ! کاری از دستم برنمیاد
#شما دوتا یه زمانی مجبور شدید یه کاریو بکنید الان که دیگه نباید خودتو نابود کنی ... تو دوهفتس نرفتی بیمارستان و مطبت مریضات همه موندن ... شوهر و بچت نگرانتن
~اونم بچمه
#شماها که نتونستید پیداش کنید پس حداقل به جای گریه و شیون امیدوار باش زندگی خوبی داشته باشه
~تو امگا نیستی حتی بچم نداری تو اصلا نمیتونی منو درک کنی هیچکدومتون نمیتونید ... پس یا بزار گریمو بکنم یا پاشو برو
#از دسته تو همینه که باهم دعواتون شده
~اون یه آلفای بی عرضس درموردش الان اصلا نمیخوام چیزی بشنوم
#چرا داری همه چیزو میندازی گردنه اون ؟
~تو برادره منی یا اون ؟
#معلومه که همیشه پشته توام اما اونم بچه بوده مثله تو
~ولی یه الفا همیشه باید پشته امگاش باشه
.
.
یونگی اروم چشماشو باز کرد تا نوره مستقیم خورشید چشماشو نسوزونه
_بعد از اینکار چشمامو حتما از دست میدم هیونگ
٫نترس چیزیت نمیشه ... هرچیم میگم بدو بره بالا که ازجات تکون نمیخوری
_من یه امانتیو دارم حمل میکنم
٫قرار نیست با دوتا قدم که تند تر برداری اتفاقی براش بیوفته
_لطفا خودت بیا این بادبادکو هوا کن من چشمام کور شد
٫ماله خودمو که رفته اون بالا چیکار کنم !؟
_پس من جمعش میکنم در حقیقت خیلیم علاقه ای به این کار نداشتم
یونگی کم کم نخو جمع کرد تا بادبادک اومد پایین که یه دفعه یه کلاه رو سرش قرار گرفت
وقتی سرشو بلند کرد با جونگکوک خندون مواجه شد که یه کلاهم سره جیمین گذاشت
_ممنون
٫وای ببین مثله همن
نخو دسته کوک داد و به طرف یونگی رفت و دستشو روی شونش انداخت
٫عینه کاپلا شدیم مگه نه کوک ؟
جونگکوک به کارای همسرش میخندید و یونگی فقط نگاهش میکرد
البته با تعجب
_فقط چون مثله همه انقدر خوشحال شدی هیونگ ؟!
٫اره ... خیلی کیوت شدیم ببین
گوشیشو بیرون اورد و از خودشون عکس انداخت
٫ببین
یونگی به چهره ی جیمین نگاه کرد و کمی مکث کرد
قدش کمی از یونگی بلندتر بود و معلوم بود ورزش میکنه
زیبا ، با اصل و نصب ، تحصیل کرده و خیلی چیز های دیگه که یونگی هیچکدومو نداشت
_واقعا خوشگلی هیونگ
جیمین با تعریف یهویی یونگی خندش از بین رفت و چشماش از شکل حلالی خارج شد
٫چی؟!
یونگی با لبخند حرفشو تکرار کرد
_گفتم واقعا خوشگلی ... خیلی به هم میاید امیدوارم خوشبخت باشید
&یونگی من واقعا بابت اتفاقی که بینمون افتاد متاسفم
_نه هیونگ متاسف نباش ... راستش الان میفهمم که بهترین انتخابو کردی ... جیمین خیلی از من بهتره ... توی همه چیز
٫یونگی م‌..
_بهتره دیگه برم داخل واقعا گرمم شده
یونگی بدونه اینکه اجازه بده حرفی بزنه به طرفه ویلا برگشت




اینکه کامنت میزاریدو ووت میدیدو خیلی دوست دارم
واقعا خوشحال میشم ازخوندن نظراتتون 🙃

Hope (Completed)Where stories live. Discover now