PART 43

678 149 66
                                    

بعد از خوردن شام ورفتن چه وون و جونگی ، یونا خوابیده بود و یونگی هم آروم به تهیونگ برای جمع کردن وسایل کمک میکرد
+یونگی لطفا بشین من خودم همه ی کارارو میکنم عزیزم
_برام سخت نیست میتونم اینکارارو بکنم
+چندتادونه ظرفه دیگه خودم انجام میدم
یونگی با اصرار تهیونگ مبنی بر انجام ندادن هیچ کاری روی صندلی آشپزخونه نشست
_میگم .. تو دیگه از پدرو مادرت دلخور نیستی ؟
+چطور!
_دوست ندارم ازشون ناراحت باشی
+هیچ چیزیو نمیشه یه شبه عوض کرد
_چرا زندگی من عوض شده ... یه شبه فرستادنم پرورشگاه که باعث شروع زندگی سختم شد ، یه شبه تصمیم به انجام یه کاره احمقانه گرفتم و تا همین چندماهه پیش خودمو بدبخت کرده بودم ، یه شبه خانوادمو پیدا کردم ، یه شبه جفتم ردم کرد و خیلیای دیگه ... میبینی من همه ی زندگیم با همین یه شبه ها گذشته
+داستانه تو فرق نداره
_نه ته نداره ... شاید موضوعش متفاوت باشه اما اصله ماجرا تغییری نمیکنه ... من میدونم حسه نداشتن هیچ خانواده ای چطوریه و مطمئن باش این خیلی دردناکه که پدرو مادری نداشته باشی ... چندساله دیگه که پیر شدیم و هیچکدومشونو نداشتیم تازس که میفهمیم چقدر با ارزش بودن و من خیلی بیشتر از تو قدر این ارزشو میدونم پس بهم اعتماد کن ... لطفا ببخششون
+...
_چرا اینجوری نگاهم میکنی !
+اولین باری که دیدمت با خودم گفتم این پسره اصلا بهش نمیخوره امگا باشه از بس که غدو و بد اخلاقه .. فکر میکردم حداقل بتا باشی نه یه امگای مظلوم که اینطوری برای من دلبری میکنه
_بحثه ما الان این بود ؟
+نه ولی وقتی داشتی حرف میزدی با دیدنه صورته کیوتت یاده اون روز افتادم
_جوابه حرفایی که زدمو بده ... پدرو مادرتو میبخشی؟
+اگر نبخشم ؟
_انقدر برات حرف میزنم تا قانعت کنم
+حاضرم تا آخر عمر بشینمو تو برام حرف بزنی
یونگی اخماشو گره کرد و بلند شد
_خیلی لوسی من دارم باهات جدی حرف میزنم ... مسخرم کرده انگار
یونگی همونطور که دور میشد تا به اتاقشون بره تهیونگ از توی آشپزخونه صداش زد
+بوسه ی قبله خوابمو حداقل بده
.
.
¥عکسا به دستت رسید ؟
.....
¥خوبه ... کاری که باید بکنیو که بهت گفتم فقط خودت دقیق برنامشو بچین میخوام تا یکی دوهفته دیگه انجامش بدی
.....
¥فقط کاری که بهت گفتمو بکن فهمیدی ؟ نمیخوام بلایی سرش بیاد فقط تهیونگه که برام مهمه
....
¥این چیزا دیگه به تو ربطی نداره فقط کاری که باید بکنیو درست انجام بده وگرنه خبری از پول نیست
/مینجون عزیزم نمیخوای بیای ؟ شام آمادستا
¥الان میام جینا ... تو برو
/زود تر کارتو تموم کن
¥باید برم .. نقشتو که کشیدی برام دقیق بگو تا قبلش بدونم قراره چیکار کنی
بعد از قطع کردن موبایلشو روی پاتختی گذاشتش و کمی به پشت خم شد و روی دستاش تکیه داد
¥یه روزی هرچی که ماله منم بود تنهایی گرفتی حالا وقتشه اون امانتیارو پس بدی هیونگ
.
.
^من میخوام با مامان برم
یونا پاشو روی زمین کوبید و کولشو روی زمین انداخت
+دختر قشنگم مامان که نمیتونه تورو ببره هوا سرده میخوای مامان و نی نی سرما بخورن ؟
یونگی که از دیدنه بی قراری یونا خودش اذیت میشد بلند شد و به سمتشون رفت وآروم کنار یونا روی زمین نشست تا هم قدش بشه
_میشه امروزو که هوا انقدر سرده و برف میاد با بابا بری از دفعه بعد من باهات بیام؟
یونا بدونه هیچ حرفی جلو اومد و گردنه یونگیو بغل کرد
+عزیزم اینطوری دیرمون میشه ها .. نمیخوای با دوستت بازی کنی!
^فین .. نمیخوام
یونگی همین که خواست یونارو توی بغلش بلند کنه تهیونگ جلوشو گرفت و خودش یونارو بغل کرد
+چیکار میکنی؟!
صدای جیغه یونا بلند شد و دستو پاشو تکون میداد تا از بغله ته بیرون بیاد
_چرا داری اینجوری میکنی ؟ بچرو اذیت نکن
+تو نمیدونی بلند کردنه یونا برات خوب نیست ! آخه چرا اینکارو میکنی این بچه سنگینه
یونگی که از دیدن گریه ی یونا بی طاقت شده بود بدونه توجه به حرفه ته جلو رفت
_گریه نکن قشنگم چرا آخه خودتو اذیت میکنی .. باشه باهم میریم خودم میبرمت مهد فقط اینجوری گریه نکن
ته دسته یونگیو گرفت و روی کاناپه نشوند و یونارو توی بغلش گذاشت
یونا دستشو دوره گردنه یونگی حلقه کرده بود و صورتشو توی سینش برده بود
_اصلا امروز نمیخواد بری هروقت هوا خوب شد خودم میبرمت
+چرا مثله بچه ها لجبازی میکنی یون ؟ میگم یونا سه سالشه تو دیگه چرا !
_بچرو نمیخوام اذیت کنم ته توام تمومش کن دیگه من انقدر توانشو دارم که یونارو بتونم ببرم مهد اصلا خودت صبحا ببرمون تنها نمیریم اینطوری خوبه ؟
+تو انگار اصلا نمیفهمی من چی میگم
_ته !
+تو که نمیتونی تا ماهه آخر این بچرو ببری بیاری چرا منطقی و عاقلانه بهش نمیگی که بتونه قبول کنه و با شرایط کنار بیاد اینجوری فقط داری لوسش میکنی
_چون تنها دلیله اینکه الان زندم این بچس من نمیتونم لوسش نکنم البته اگر به نظر تو راضی کرده یه بچه سه ساله ... خوب بشنو سه ساله لوس کردن محسوب نمیشه ... ما یه بچه ی دیگم داریم درست اما دلیل نمیشه از این یکی غافل بشیم
+اما اصلا منظورم این نبود
_کاملا منظورتو فهمیدم ... تو نگرانی اما این نگرانیای بی موردت داره اعصابه منو این بچرو داغون میکنه لطفا دیگه تمومش کن
+عمرا بزارم اینکارو بکنی
یونگی بلند شد و دسته یونارو گرفت و هردو به سمته اتاق خواب رفتن
+پوووف
.
.
یونگی روی تخت دراز کشیده بود و یونا هم کنارش خواب بود
با صدای زنگ در آروم از تخت پایین اومد و خودشو به در رسوند
_کیه ؟
٫مهمون
با شنیدنه ی صدای جیمین لبخندی زد و درو باز کرد
_سلام هیونگ
٫سلام پسر دایی کوچولوی خودم
&دو برابره من شده کجاش کوچولوئه !
_وقتی یه هندونه گذاشتن تو شکمت و مجبور شدی دائم به زور خوراکی بخوری اونموقع بهت میگم الان که چیزی از این تجربه های سخت نمیفهمی
٫باز شما دوتا همدیگرو دیدید
_بیاید تو
&تهیونگ نیست؟
_نه هنوز برنگشته قرار بود بره خرید کنه واسه همین دیر کرده
با نشستنشون روی کاناپه یونگی سهونو تو بغلش گرفت و شروع به بوسیدنه لپای تپلش کرد
&بسه دیگه بچرو تموم کردی
_دوست دارم بچه ی پسر عممه
٫یونا کجاست ؟
_خوابیده .. برم بیدارش کنم
یونگی بلند شد و همراه سهون به اتاق رفت تا یونارو بیدار کنه و وقتی برگشت تهیونگ هم برگشته بود خونه
٫بچه ها کجان ؟
_رفتن اتاقه یونا
+سلام
_سلام
&او او او میبینم باهم سر سنگینید
+چرا چرت میگی دو کلمه حرف زدیم واسه خودت چی داستان درست میکنی !
&شما دوتا همیشه اینجوری به هم سلام میدید !؟ یا ایشون میپره بغله شما
_من هیچوقت نمیپرم بغله تهیونگ
٫چرا منم دیدم ... میپری
+اره اصلا میپره الان نپرید دلش نخواست
&من که میگم یه مشکلی هست
_هیونگ چرا الکی داستان میسازی
٫راست میگه مثله همیشه نیستید
+شما دوتا چرا میخواید از زیره زبون ما حرف بکشید ؟ اصلا با هم قهریم خوبه
_ته !
+چیه مگه نمیبینی ول کن نیستن
_خب نباشن تو باید بگی ؟
٫عیب نداره ما که غریبه نیستیم دعواش نکن
&حالا چرا دعوا کردید ؟
_ما دعوا نکردیم
&خیلی خب حالا .. چیشد که باهم قهر کردید ؟
+یونگی قبول نمیکنه یونارو نبره مهد
_میزاشتی حرف از دهنش درارد بعد جواب بدی .. یه وقت اذیت نشی دو دیقه حرفو پیشه خودت نگه داریا
٫ما که غریبه نیستیم
_عهههه هیونگ توام هی میگی ما که غریبه نیستیم ما که غریبه نیستیم مگه چون غریبه نیستید این نباید یکم خوددار باشه
&حرص نخور بابا چیزی نشده که
٫حالا چرا قبول نمیکنی یونارو نبری بزار ته میبردش دیگه
_نمیشه هیونگ یونا گریه میکنه بی قراری میکنه ... منم دلم نمیاد اینجوری ببینمش بعدشم مگه چقدر این کار سخته که بخواد بهم فشار بیاره
&راست میگه دیگه مگه میخواد چیکار کنه ؟ کوه که جابه جا نمیکنه تازه براش خوبم هست پیاده روی کنه انقدر سخت نگیر رفیق
+مطمئنی مشکلی پیش نمیاد ؟ آخه میدونی چیه ایشون اگر اون بچه بگه دیگه راه نمیام هر وضعیتیم که داشته باشه بغلش میکنه برای اینکه دله یونا نشکنه هرکاری میکنه حتی اگر بدونه که براش ضرر داره مشکله اصلیه من اینه
&اگر اینکارو نکنی خیلی ام خوبه که در حده بردن و آوردن یونا تحرک داشته باشی اصلا برات لازمه فقط یادت باشه اصلا نباید بغلش کنی و کارای سنگین انجام بدی
_بیا دیدی هیچ مشکلی نیست
٫سخت نگیر هیونگ چیزی نمیشه
_از این حساسیتات خوشم نمیاد اذیتم میکنه
&باشه حالا دیگه آشتی کنید





سلام به همگی واقعا متاسفم بابت اینهمه تاخیر 🥺
برای پارتای بعدم فکر کنم همینقدر تاخیر داشته باشم و امیدوارم بتونید صبر کنید 😢
من یه دانشجوی بدبختم که این ترم علاوه بر کلی درس کارآموزی و پروژم دارم و واقعا زمانی برای نوشتن پیدا نمیکنم و ذهنم کاملا آشفتس احساس میکنم کلا روند داستان یادم رفته 🤦🏻‍♀️
خیلی دوست دارم زودتر فیکام که نصفس تموم بشه و تمامه سعیمو میکنم که زوده زود بنویسم
لطفا منتظرم بمونید ♥️

Hope (Completed)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz