PART 49

656 155 10
                                    

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد
تیهونگ با جسم بی روح یونگی که روی تخت خوابیده بود مواجه شد
با التماس و گریه ازش خواهش کرد ترکش نکنه
با رسیدن آمبولانس به بیمارستان رسوندنش
با هر سختی که بود دکترا نجاتش دادن
و حالا بی جون روی تخت خوابیده بود
با کمک صدجور دستگاه قلبش میتپید
نمرده بود اما زندم نبود
یه زندگی نباتی
دکترا بهش میگفتن کما
.
.
با شنیدن صدای پاشنه های کفش زنونه ای توی راهروی طویل میپیچید سرشو بلند کرد
مادرش بود که داشت میومد 
کنارش ایستاد و آروم روی صندلی نشست
¶حالش چطوره ؟
+مثل قبل
¶یونا خیلی بیتابی میکنه
+نیارش
¶میخوای بچرو بکشی؟
+خودم میام ببینمش
چه وون کاغذو به سمتش گرفت
¶اینو توی خونتون پیدا کردم
تیهونگ بعد از کمی تعلل گرفتش
¶ماله یونگیه
+کجا بود ؟
¶روی دره یخچال
چه وون بدونه اینکه حرفی بزنه بلند و دوباره این صدای تق تق کفشای اون بود که سکوت خفه کنندرو میشکست
لای کاغذو باز کرد
(این منم مین یونگی البته شایدم ... کیم یونگی ... یه امگام که از وجود خودم نفرت دارم ... میخوام از اول بگم پس لطفا همتون اینو بخونید
فکر نکنید میخوام براتون ناله و شکایت کنم از زندگیم فقط میخوام برای اولین بار تعریف کنم از چیزایی که تجربه کردم که شاید هنوز بعضیاتون نمیدونید درموردش
اولش از اونجا شروع شد که منم مثل هر بچه ی دیگه ای بدونه اینکه خودم بخوام پا به این دنیا گذاشتم اما دنیای من با دنیای همتون متفاوته چون توی جایی که من توش اومدم هیچ چیزه خوبی برام وجود نداشت
نه مادری و نه پدری ... مثله یه علف هرز داشتم بزرگ میشدم و تنها کسی که توی تمامه کودکی و نوجوونیم داشتم یه زن بود که خودش نتونسته بود بچه دار بشه و من براش مثل بچش بودم 
جایی زندگی میکردم که از وقتی خیلی کوچیک بودم آلفاهای عوضی دستمالیم میکردن
کم کم از آزار و اذیت اون عوضیا من گوشه گیر شدم و بعد از اون با دیدن تمامه چیزایی که بقیه ی آدما دارن اما من ندارم افسرده شدم
من همیشه گدایی محبت میکردم اما هیچوقت چیزی نصیبم نشد ، من گدایی چیزیو میکردم که هیچوقت هیچکس برای کسی مثل من خرجش نمیکرد
نوجوون که بودم یه روز چندتا از همون آلفاهای عوضی خفتم کردن اما قبل از اینکه بتونن باکرگیمو ازم بگیرن مجبور شدن فرار کنن اما این که فرار کردن معنیش این نیست که نتونستن باهام کاری بکنن
بلاهایی که سرم آوردنو هیچوقت نتونستم بازگو کنم اما بعد از رفتن اونا تنها چیزی که برام موند همون باکرگی بود به جز اون همه چیزم آسیب دید
سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و هیچکس هیچوقت نفهمید سره پسر امگایی که همیشه تک تنها بدونه آزار دادن دیگران یه گوشه کز میکرد چه بلایی اومده
به یه جایی رسیده بودم که وجودم پوچ شده بود دقیقا مثله حسی که الان دارم
تصمیم گرفتم خودمو خلاص کنم که منجر به زدن رگ دستم شد اما متاسفانه موفق نشدم وتا حالا زنده موندم
بعد از اون فرستادنم پیش مشاور اما بازم نتونستم دلیله اصلی خودکشیمو بگم
اوضاع برام بهتر شد تا وقتی که جفتمو دیدم پسره آلفایی که میتونست دله همرو ببره ... با خودم گفتم بالاخره دعاهام جواب داد ... بالاخره منم قراره طعم خوشبختیو بچشم اما هیچوقت هیچ چیز اونطوری که من میخواستم نبود
جفتم ردم کرد و من هیچ اعتراضی نتونستم بکنم و اون رفت
سنم به جایی رسیده بود که باید از یتیم خونه درمیومدم و منی که همیشه دوست داشتم موسیقی یاد بگیرم باید هرکاری میکردم به جز اونی که میخواستم
با خودم گفتم حالا که دیگه جدی جدی هیچ چی تو زندگیم ندارم بزار برم پی اون چیزی که دوستش دارم اما برای اونکارم پول نداشتم پس شروع کردم به انجام دادن کارایی که برام زیادی سنگین بود
وقتی بیست سالم شد فهمیدم هرچقدرم اینطوری کار کنم نمیتونم برم دانشگاه پس رفتم سراغ چیزی که ازش متنفر بودم
امگا بودنم
به خاطر امگا بودنم تونستم با یه مرد غریبه همخواب بشم تا برای اون و زنش که نمیتونستن بچه دار بشن من بچه بیارم
مرده خوبی بود اما برای من نه چون جوری باهام رفتار میکرد که انگار یه هرزم و بدترین قسمت ماجرا جفتم و همسرش بودن که دائم باید میدیدمشون
شاید چیزای خوبی توی زندگیم پیدا شد اما هنوز من یه آدم بدخت بودم که بچمو باید از دست میدادم و آرزو کردم ای کاش بچم پیشم بمونه
اما بازم مثل همیشه هیچ چیز اونطوری که من میخواستم نشد درسته که بچمو داشتم اما مردی که دوستش داشتم رفت
میدونید بعدش چطور زندگیم پیش رفت اما نمیدونید چقدر سختی کشیدم تا بالاخره بعد سه سال تونستم به تهیونگ برسم
بهترین روزای عمرم بعد از ازدواج بود تا وقتی که بچمو از دست دادم
نمیخوام هیچ چیزیو الکی توجیح کنم اما واقعا من هیچکدوم از حرفا و رفتارام دسته خودم نبود واقعا انگار کورو کر بودم و فقط چیزایی که توی ذهنه مریضم میومدو باز گو میکردم
از همتون معذرت میخوام بابت رفتارای زشتم و امیدوارم منو ببخشید
من زیادی خستم و این فقط بابت از دست دادن بچم نیست این خستگی به خاطر تمامه بلاهاییه که تاحالا سرم اومده من فقط میخوام دیگه نباشم
فقط میخوام بخوابمو دیگه بلند نشم
تهیونگ عزیزم امیدوارم تو و یونا منو ببخشید
بینهایت دوستتون دارم اما دیگه نمیتونم به این کابوسی که اسمشو گذاشتم زندگی ادامه بدم )
تمامه کاغذه توی دستش خیس بود 
سرشو به دیواره سنگی پشتش چسبوند و نامرو روی قلبش گذاشت
از اعماقه وجودش گریه میکردو زجه های دردناکش باعث اومدن چندتا پرستار به طرفش شد و از جایی اونم دیگه متوجه اتفاقات اطرافش نشد
.
.
جونگکوک برگه ی آزمایشو از دکتر گرفت و با تعجب نگاهش کرد
&اینطوری ممکنه بمیره
•باید به همسرش بگیم
&میشه بزاری خودم باهاش صحبت کنم
•حتما
از اتاق بیرون اومد و به سمته اتاق یونگی رفت
پشت شیشه ایستاد و نگاهش کرد
چیشد که به اینجا رسیدن ؟
راهی که اومده بودو برگشت و به اتاقی که تهیونگ داخلش بود رفت جیمین کنارش نشسته بود و دستشو نوازش میکرد
همچنان بیهوش بود و سرمش تموم نشده بود
٫دکتر چیکار داشت ؟
&جواب آزمایش یونگیو نشون داد
٫بد بود؟
&یونگی حاملس جیمین
٫چ .. چی؟
&یکساله تمام دوا درمون کردن و الان جواب داده
٫تو که گفتی دوستت گفته هرچقدر درمان کردن جواب نداده !
&اره میگفت داروهاییم که میخوره بهش نمیسازه بدتر مریضش کرده اما همچنان برای خوردنشون پافشاری میکنه ولی جواب نمیگیره
٫چرا الان ... اگر یه هفته پیش میفهمیدن الان توی این وضع نبودیم
&احتمال زنده موندن خودش و بچه خیلی کمه
٫چیکار باید کرد ؟
&اگر بچه سقط بشه یونگی سالم میمونه اما اگر بچه بمونه هرچقدر که بزرگتر بشه احتمال مردن خودش و مادرش بیشتر میشه اصلا شاید بچه به دنیا بیاد اما یونگی نتونه دووم بیاره یا شایدم برعکس بچه به دنیا بیاد اما بمیره و مادرش زنده بمونه 
٫تو میخوای اینارو به تهیونگ بگی؟
&اره
٫این طفلک خیلی تحت فشاره اگر بهش بگی یه بلایی سرش بیاد چی
&جیمین
٫بله ؟
&تو یونگیو بخشیده بودی نه ؟
٫تو که میدونی من بخشیدمش .. من فقط میخواستم بفهمه با حرفاش چه بلایی سرم آورده
&ای کاش همون روزی که اومد ازت معذرت خواهی کنه بهش میگفتی
٫فکر میکنی دلیله خودکشیش من بودم ؟! حالت خوبه ؟ آخه کی بخاطر همچین چیزی خودکشی میکنه !
&من منظورم این نبود
جونگکوک برگه دومو از زیر جواب آزمایش بیرون آورد و به سمت جیمین گرفت
&تمامه آدمای زندگی یونگی مقصر بلایین که الان سرش اومده
٫این چیه ؟
&دلایل وضعیت فعلی
٫چی؟
&اینو یونگی نوشته ... هممون باید بخونیمش




پارت بعد آخرین پارته فیکه
امیدوارم منو بابت بلاهایی که سرشون آوردم ببخشید 😭🤧♥️

Hope (Completed)Onde histórias criam vida. Descubra agora