PART 29

994 226 20
                                    

روبه روی هم توی کافه نشسته بودن
تهیونگ به یونگی که از دیدنه تهیونگ خجالت زده بود و به چشماش نگاه نمیکرد لبخند میزد
+هنوز تنهایی؟ ... منظورم اینه
با دست جای مارکه گردنه خودشو نشون داد
+هنوز خالیه
_شاید ولی تنها نیستم
+اوه .. پس با یکی قرار میزاری‌
_منظورم این نیست ... من توی این مدت هیچوقت با کسی حتی نرفتم سره قرار منظورم اینه شاید آلفا نداشته باشم ولی پدرمو و خانوادمو دارم
+دوست دارم خانوادتو ببینم من با اونا توی شرایطه درستی آشنا نشدم .. به نظرم حسی که بهم دارن جالب نباشه
_نه اینطور نیست اونا تمامه این مدت تورو به عنوان پدره یونا قبول دارن و همیشه ازت براش میگن
+یعنی منو میشناسه ؟
_آره من از اول میخواستم بدونه که پدرش کیه ... بعد از اینکه سنش یکم بیشتر شد میره توی بغل بابا میشینه و از تو میپرسه
+و چی میشنوه؟
_تو یه مرده مهربونی که مجبور شدی مارو ترک کنی اما قول دادی که یه روزی برمیگردی یونا ام اکثرا ناراحته که چرا اون روز نمیاد که بالاخره بتونه از نزدیک ببینتت راستش حتی یه عکس ازت داریم که کناره تختمونه یونا دوست داشت عکست کناره عکسه خودمون باشه هرچند که هنوز خیلی کوچیکه و همه چیزو درک نمیکنه
+خوشحالم که از من بهش گفتی
_منو و اون توی این سالا همش به قوله بقیه میچسبیدیم به همدیگه اما یونا به جز من ، بابا و جونگکوکو خیلی دوست داره و وقتی حضور دارن بالاخره منو رها میکنه و میره پیششون البته بقیرم دوست داره اما اونا چون نزدیک ترین آلفاهای زندگیشن علاقش بیشتره در حدی که گاهی سهون از نزدیکی بیش از حده یونا به پدرش غر غر میکنه... من به شخصه احساس میکنم ازشون حسه امنیت میگیره که کنارشون گاهی حتی میتونه دوری از منو طولانی تحمل کنه البته اینم هست که اون دونفر خودشونم از اول برای اینکه یونا کمبودی حس نکنه مثله پدرش باهاش برخورد کردن
+باید حتما ازشون تشکر ویژه بکنم که مواظبتون بودن ... یونارو خودم میبینم وبیشتر باهاش آشنا میشم اما الان دلم میخواد از خودت بشنوم یونگی ... توی این مدت چیکار میکردی ؟
_راستش بعد از اینکه رفتی من مدته کمی تنها با یونا زندگی کردم ... با پولی که بهم دادی یه خونه گرفتمو و رفتم سره کار و تصمیم گرفتم آرزو و رویاهامو بزارم کنار اما اونا بالاخره پیدام کردن و من راضی شدم برم پیششون بعد از اون خیلی حمایتم کردن ... من یه ساله بعد رفتم دانشگاه و دارم توی رشته ی موسیقی درس میخونم یکسالیم میشه که پیانو تدریس میکنم و بقیه ی زمانمم برای بزرگ کردن یونا گذاشتم و به غیر از این با خانوادم وقت گذروندم و تصمیم گرفتم به عنوان یه مادر مجرد زندگی کنم
+یعنی واقعا نمیخوای با کسی جفت بشی ؟
_نه اینکه نخوام ولی اونی که میخواستم نبود ...خودت چی ؟ توی این مدت چیکار کردی؟
+فقط روزارو پشته هم گذروندم و بالاخره تونستم جوهیونو یه گوشه از قلبم بزارم ... راستش منم توی این مدت با کسی رابطه نداشتم و الان تصمیم گرفتم برای خودم یه زندگی جدید شروع کنم و میخوام این زندگیو در کناره تنها بچم شروعش کنم برای همین برگشتم و دیگه نمیخوام برم
_تصمیم داری ازدواج کنی ؟
+دارم ولی برای منم مثله تو اونی که میخواستم نبود اما یکیو پیدا کردم و باید کم کم شروع کنم تا بهش بگم
_من میشناسمش ؟ چون میدونی تو این مدت با رئسای شرکتا و کمپانی های مختلف و خانواده هاشون آشنا شدم گفتم شاید یکی از اونا باشه
+آره یکی از اوناس یکی از کله گنده هاشون
_آها
+بهت میگم که کیه ولی الان نه ... میخوام یونارو تا چندروزه دیگه ببینم
_مطمئنم از این بعد قراره در کناره یونا بهت کلی خوش بگذره
_برام از چیزایی که دوست داره بگو میخوام براش قبل دیدنم یکم برنامه بچینم
.
.
جین با شنیدنه صدای در و احساس رایحه ی یونگی صداش زد
~یونی من تو آشپزخونم بیا اینجا
یونگی با شنیدنه صدای جین به طرفه آشپزخونه رفت که مادرش مشغوله آشپزی بود به طرفش رفت و از پشت بغلش کرد و سرشو بینه دو کتفش گذاشت
_سلام مامان
~سلام چقدر دیر کردی
_معذرت میخوام داشتم با دوستم حرف میزدم .. بقیه اومدن ؟
~اوهوم همه تو اتاقاشونن
_یونا کجاست ؟
~پیشه جنیه
~چرا رایحت ناراحته ؟ باز چی شده ؟
_چی باید بشه ! بابا هنوز باهام حرف نمیزنه بعد از اینهمه وقت
~قبول کن که توام کم اذیت نمیکنی
_مامان مگه دسته خودمه
جین زیره گازو خاموش کرد و به طرفه یونگی برگشت که باعث‌شد یونگی ازش جدا بشه
~یه قسمتیش دسته خودته تو باید سعی کنی فراموشش کنی کم نیستن آدمایی که برای داشتن تو پاپیش گذاشتن
_مامان اونا برای من پاپیش نمیزارن مگه دیوونن بیان دنباله من همش به خاطر اینه که دنباله پولن
~خب ممکنه کم کم بهم علاقه مند بشید
_یعنی انقدر براتون راحته ! جیمینم همینو میگفت ... باور کنید انقدرام راحت نیست
~تو دیگه زیادی داری سختش میکنی یونگی
_میدونی چیه مامان شما ها هیچکدوم حاله منو نمیفهمید ... تو ، جیمین ،بابا و کله آدمایی که دورو اطرافمونن همشون با کسایی که الهه ماه براشون در نظر گرفته جفت شدن اما من چی ؟! نمیخوام بهت دروغ بگم من واقعا قبول کردم که کوک مناسبه من نبوده و خیلی خوشحالم که با جیمینه اما هزارجور فکر از ذهنه آدم میگذره ‌... کوک کسی بود که منو رد کرد تنها کسی که توی تمامه این دنیا سهمه من بود اما من الان ندارمش من الان در انتظار کسیم که به خاطر داشتن بچه و زندگی شاد با جفتش منو حامله کرد و منه خل عاشقش شدم و منتظرم که مثله قصه ها با اسبه سفیدش بیاد دنبالم ... خوب فکر کن مامان میدونم که خودت میفهمی دلیله حاله من چیه اما سعی میکنی تا آرومم کنی اما باور کن من چیزیو سخت نمیکنم همه چیز از اول برای من سخت بوده
جین دستشو روی صورته یونگی گذاشت
~من تمامه حرفاتو قبول دارم اما منو نام خیلی نگرانتیم یونگی خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی
یونگی صورتشه از دسته جین دور کرد
_میرم لباسامو عوض کنم
با رفتن یونگی جین نفسشو آه مانند بیرون داد
.
.
یونگی با وارد شدن به اتاق بدونه حتی روشن کردن لامپا به طرفه حموم رفت و شیره آبو باز کرد
اشکاش روی گونه هاش میریخت و دستشو روی دهانش گذاشته بود که صدای گریش بیرون نره
سه سال عاشق تهیونگ بود و حالا که اون برگشته بود هیچ شانسی نداشت چون اون اومده بود دنباله کسی که میخواست باهاش زندگیه جدیدشو شروع کنه
شاید حتی میخواست یونارم ازش بگیره !؟ نه امکان نداشت دیگه انقدر عوضی باشه
با صدای در سریع اشکاشو پاک کرد وبا صدایی که خشدار شده بود جواب داد
_ب..له ؟
^مامان
_جانم عزیزم
^سلام .. نمیای بیرون ؟ چرا نیومدی دنبالم ؟
_سلام قشنگم چرا الان میام
^من دلم برات تنگ شده
_الان میام بیرون
یونا درو باز کرد و از دیدنه یونگی که لباساش تنش بود تعجب کرد
^چرا حموم نمیکنی ؟
یونگی ابروهاشو بهم گره زد و با حالتی که نشون بده عصبانیه برخورد کرد
_یونا بارها بهت نگفتم بدونه اجازه نباید وارده جایی بشی ؟
^آخه ... ببخشید گفتی ولی آخه مامانمی ما که باهم همیشه میریم حموم
_آه یونا ازدسته تو
یونگی آبو بست و به طرفه یونا رفت و بغلش کرد و اینبارم مثله همیشه هردو سرشونو روی غده ی رایحه هم گذاشتن
^دیگه نمیای دنبالم از این به بعد مامان جینی میاد ؟
_نه خودم میام ولی امروز کار داشتم
یونگی از حموم بیرون اومد و به طرفه کمدش رفت و بعد از زمین گذاشتن یونا لباساشو عوض کرد
^مامان بویه خوبی میدی ؟
یونگی با تعجب بهش نگاه کرد
_چه بویی؟
^نمیدونم بوی کاکائو شاید ..اوووم شایدم از اونایی که هر روز صبح میخوری که من ازش خیلی بدم میاد
_منظورت قهوس؟
^آره اره همون که بوش خوبه خودش بد مزس
یونگی خنده ای کرد
_دوست داری بوشو ؟
^آره خیلی بویه خوبیه
یونا با دیدنه جعبه ی کادویی که روی میزه یونگی بود چشماشو گرد کرد و با تعجب کرد
^اون برای منه ؟
_کی گفته هرچی کادوئه برای توئه ؟
^پس برای کیه ؟
_برای باباییه
^چون باهات قهره کادو گرفتی براش؟
_اوهوم که دیگه ازم ناراحت نباشه
با صدا زدنشون توسطه جین هردو بدونه ادامه دادن به طرفه آشپزخونه رفتن
.
.
بعد از شام نامجون تشکری از جین کرد و به اتاقش برگشت و یونگی ناراحت از قهر بودن پدرش به صندلی تکیه داد
~ناراحت نباش
_دیگه یه ماه شد
*بابارو تاحالا انقدر ناراحت ندیده بودم بعد از پیدا شدنه هیونگ
~عیبی نداره خودش حالش خوب میشه من باهاش حرف میزنم
_ممنون مامان
یونگی بعد از تشکر از آشپزخونه بیرون رفت و بعد از برداشتن کادوش به طرفه اتاقه مشترک جین و نامجون رفت
پشت در ایستاد و بعد از کشیدنه نفسی عمیق برای آروم کردنه خودش در زد که با نشنیدن جواب دوباره در زد و باز هم ناکام موند
کمی فکر کرد که شاید بهتره بره اما دوباره در زد و بدونه تعلل درو باز کرد
_ببخشید که بدونه اجازه اومدم
نامجون که به تاجه تخت تکیه داده بود و به صفحه آیپد نگاه میکرد حرفی نزد
_بابا من معذرت میخوام میشه دیگه باهام اینطوری نباشی!؟
نامجون همچنان ساکت بود
_توی تمام این سه سال هیچوقت اینطوری ندیدمت بابا و واقعا نمیدونم الان باید چطوری برخورد کنم
×.....
_من باید به حرفه تو و مامان گوش بدم میدونم که شما صلاحمو میخواید واقعا من دوست ندارم باعثه ناراحتی و غمتون باشم .. متاسفم
×.....
_بابا حتی بهم نگاهم نمیکنی ؟
سکوته نامجون و بی توجهیش همچنان ادامه داشت و رایحه ی غمگین یونگی هر لحظه بیشتر میشد
_بابا واقعا متاسفم که ناراحتت کردم
یونگی به طرفه تخت رفت و جعبرو روی پاتختی گذاشت اول خواست از اتاق بیرون بره ولی بعد تصمیم گرفت بیشتر تلاش کنه
کناره نامجون روی تخت نشست
_بابا واقعا نمیخوای باهام آشتی کنی ؟
×....
نامجون بی توجه به حضور یونگی مشغوله کارش بود
یونگی که به طرفه نامجون نشسته بود برگشت و پشتشو بهش کرد و هردو سکوت کردن
بعد از چند دقیقه یونگی که دیگه صبرش از خودخوری کردن تموم شده بود دوباره به حرف اومد و اینبار بغضش سرباز کرد
_باشه به من نگاه نکن ولی بدون من .. هق . .من همه ی این کاراتو یادم میمونه ... یه ماهه نه باهام حرف میزنی نه حتی بهم نگاه میکنی مگه من چیکار کردم آخه !؟ چرا یه جوری رفتار میکنید که انگار من از قصد میخوام باعث اذیت شماها بشم .. هق .. هیچوقت توی این سه سال ندیدم در مقابل کارایی که جنی میکنه باهاش اینطوری رفتار کنی یعنی .. فین .. منی که عاشق یه نفر شدم و دسته خودم نبوده از جنی که اون پسررو در حد مرگ کتک زد برات بی ارزش ترم ؟... چون امگام باهام اینطوری میکنی ؟ چون میدونی که زورم بهت نمیرسه ! چون جنی یه آلفاس باهاش اینجوری برخورد نمیکنی ؟ ... هق ... من ... هق ... من که کسیو ندارم فقط تو و مامانی من فقط تورو دارم که به عنوان یه آلفا انقدر بهم نزدیکی ولی باهام اینجوری میکنی
یونگی بلند شد و به طرفه در رفت و با برداشتن کاپشنش از اتاقش از خونه بیرون رفت




ووت و کامنت دوست دارم لطفا توجه کنید🥲❤️‍🩹

مواظبه خودتون باشید 🫂❤️

Hope (Completed)Where stories live. Discover now