PART 21

996 218 31
                                    

بعد از اینکه از اونجا خارج شدن هردو سکوت کردن
شنیدن اون حرفا راجبه بچشون برایشون خیلی سنگین و عذاب آور بود
×جین
سوکجین سرشو به طرفه نیمرخ همسرش برگردوند
×من هرطور شده یونگیو پیدا میکنم ، کاری میکنم حسرت و درده تمامه اون روزای سختیو که داشته فراموش کنه
اینو بهت قول میدم اما فقط میخوام تو خودتو با اون حرفا دیوونه نکنی ، تمامه این سالا شاید نه به اندازه ی یونگی اما ما هم خیلی درد کشیدیم ، خانوادمونو کناره هم جمع میکنم و یه زندگی عالی براش میسازم فقط ازت میخوام که قوی باشی و کنارم بمونی
~زودتر پیداش کن نام زندگی بدونه مارک با یه بچه خیلی سخته من میترسم که بازم یه بلایی سرش بیاد
×بهت قول دادم پس از زیره سنگم که شده پیداشون میکنم
.
.
(۲ماه بعد)
یونگی و هانا همه ی بچه هارو خوابونده بودن و حالا تنها یونا بود که داشت برای گشنه شدنش گریه میکرد
^یونگی بیا به این بچه شیرشو بده داره هلاک میشه
_اومدم اومدم آخه شیره سانیو درست نکرده بودم
^بدش به من خودم بهش شیرشو میدم بیا بچه ی خودتو بهش برس
یونگی با عجله به طرفه هانا رفت و با گرفتن یونا توی بغلش دخترک آروم شد
^به نظرم جدا از گشنگی خیلی بهت وابسطس
_فکر کنم چون فقط از زمانه تولدتش من کنارش بودم اینطوریه
یونگی شیشه شیره بچرو به هانا داد تا به سانی پسر کوچولوی شیطون رسیدگی کنه
یونگیم روی زمین نشست و دخترشو به خودش چسبوند تا بهش شیر بده
^اوه خدا ببین چطوری داره شیر میخوره معلومه خیلی گشنشه ... یونگی تو چرا همیشه آخرین نفر میری سراغه یونا !؟ اگر اینجوری ادامه بدی ممکنه یه وقت مریض بشه همینجورشم وقتی دیر بهش میرسی کلافش میکنی
_آخه من اینجا مسئول بچه های دیگم و برای آوردنه یونا پولی نمیدم واسه همین نمیخوام مدیر فکر کنه من میخوام کم کاری کنم
^معلومه که هیچکس همچین فکری نمیکنه این بچه تا بهش برسی خودشو هلاک کرد .. به نظرم بیشتر بهش وقتی میای سره کار توجه کن
.
.
یونگی بعد از تموم شدنه کارش از ساختمون مهد بیرون اومد و از کناره پیاده رو راه افتاد امروز به خاطره جشنی که داشتن کارشون دیر تموم شد و هوا کاملا تاریک بود
امروز یونا برخلاف همیشه بیدار بود و بعد از چند ماه میتونست راحت تر توی بغل یونگی صاف بشینه
_امروز خیلی اذیتم کردی لطفا یکم به فکره منم باش اگر همینجوری بخوام حواسمو بدم بهت مامانو اخراج میکنن اونوقته که دیگه زندگی برامون خیلی سخت میشه
یونگی همینطور مشغول حرف زدن با دخترش بود که یکدفعه به داخل کوچه هول داده شد
ترسیده یونارو بیشتر به خودش چسبوند
$چه بووووی خوب .. خووبی میدی مامان کوچوولو
مرده مستی که با رایحه ی یاسه یونگی دیوونه تر شده بود بهش نزدیک شد
$بچتم مثله خووو دته
یونگی ترسیده عقب میرفت که پاش به سطله کناره دیوار گیر کرد و روی زمین افتاد
با نزدیک شدن اون مرد بهش و برخورد دستش به بازوش چشماشو بست و یونارو بیشتر به خودش چسبوند برای لحظه ای انگار بنده دلش پاره شد همین که خواست فریاد بزنه دسته مرد ازش دور شد و صدای آشنایی شنید که به اون مردک فحش میداد
.
.
جین و نام بعد از دوماه بالاخره تونستن آدرسه محله کاره یونگیو پیدا کنن و حالا کناره در منتظر خارج شدن یونگی بودن
×به نظرت امروز چه خبره که هیچکس از این در بیرون نمیاد ؟ هوا ام دیگه تاریک شد
~مطمئنی همینجا کار میکنه ؟
×اوهوم مطمئنم ... ببین از روی تابلو شماره ی مهدو بگیر و زنگ بزن بپرس مربی به این اسم دارید یا نه ؟
جین موبایلشو از توی جیبش بیرون آورد و همین که خواست تماس بگیر صدای نامجون متوقفش کرد
×اونه
جین به طرفه پنجره چرخید و با دیدن یونگی که یه دختر کوچولو توی بغلش بود تمامه وجودش سرشار از خوشحالی شد
~بالاخره پیداش کردیم .. باورم نمیشه بعد از سه ماه
جین همین که خواست از ماشین پیاده بشه دستش توسط نامجون گرفته شد
×صبر کن اول باید بفهمیم خونش کجاست بعدش میتونیم بریم پیشش
نامجون ماشینو روشن کرد و با فاصله بدونه اینکه یونگی بفهمه دنبالش رفت که با هول داده شدن یونگی توی کوچه با وحشت پاشو روی ترمز فشار داد
~این یارو کی بود ؟
نام با عجله از ماشین پیاده شد و به طرف کوچه دوید
با دیدن مردی که قصده نزدیک شدن به یونگیرو داره به طرفش رفت و با گرفتن پشته لباسش اونو کشید و روی زمین پرت کرد
×عوضی
روی شکمش خم شد و مشتاشو با عصبانیت به صورتش میکوبید
×مرتیکه کثاففففت چطور جرئت کردی به بچه ی من دست بزنییی
با ادامه دار شدن کتک خوردن اون مرد مردم جلو اومدن و نامجونو از روی مردک مست بلند کردن
.
.
یونگی با باز کردن چشماش متوجه پدرش شد که داشت با تمامه وجودش اون مردو کتک میزد
با گرفته شدن دوباره بازوش وحشت زده تکون محکمی خورد که بالاخره صدای گریه ی یونارم بلند کرد
~شیییش شییش آروم باش منم
یونگی با دیدن چهره ی مادرش آروم شد
~نترس ما پیشتیم
جین با دیدن شکه بودن یونگی خواست یونارو که از گریه کبود شده بود از بغلش بگیره اما یونگی با محکم گرفتن یونا توی بغلش این اجازرو بهش نداد
نامجون که به زور از روی مرد بلند شده بود به طرفشون رفت و دو طرفه شونه های یونگیو گرفت و با چشماش تمام بدنشو بر انداز کرد
×آسیب که ندیدی؟
_نه
یونگی خودشو از دستای پدرش دور کرد و شروع به تکون دادنه یونا کرد تا آروم بشه
~بیا بریم توی ماشین اینطوری روی زمین نشین
جین زیره بغلشو گرفت و بلندش کرد و به طرفه ماشین حرکت کرد اما یونگی همین که سره کوچه رسیدن سره جاش ایستاد
_ممنونم که کمکم کردید
یونگی برای احترام کمی خم شد و بعد برگشت به راهش ادامه بده که با صدای نامجون متوقف شد
×همین ؟! ممنون که کمکم کردیدو حالا داری میری؟
_دیگه چیکار باید بکنم !؟
~میدونی ما چقدر دنبالت گشتیم ؟ میدونی چقدر شبانه روز خودمونو به آبو آتیش زدیم تا پیدات کنیم حالا داری بدونه هیچ حرفی میری؟
_من که بهتون گفته بودم نمیخوام ببینمتون چرا سره من منت میزارید ؟ خودتون دوست داشتید شبانه روز خودتونو به آبو آتیش بزنید به من چه ربطی داره ؟!
×من بعد از بیست سال گشتن حالا که پیدات کردم نمیزارم هیچ جایی بری فهمیدی؟
_شما ها کسایی نیستید که برای من تعیین و تکلیف کنید
~ما پدرو مادرتیم
_پس چرا هیچوقت برام پدرو مادری نکردید؟
جین و نامجون هردو پر از خشم و پر از غم بودن و جوابایی که یونگی اونطور با آرامش بهشون میداد دردشونو بیشتر میکرد
~ما تورو گم کردیم ، پدربزرگمون مارو از داشتن تو محروم کرد
_ چطور الان پیدام کردید اونوقتم همین کارو میکردید
×ما فقط دوتا بچه بودیم ، دوتا بچه ی بیست ساله که اطرافیانمون مارو از داشتن بچه ی خودمون میترسوندن
یونگی با شنیدن این حرفه نامجون قلبش از خشم و عصبانیت منفجر شد و فریاد زد
_منو ببینید ، درست بهم نگاه کنید ، این منم یه بچه ی بیست ساله که برای داشتن بچم خودمو بدبخت کردم ، برای جبران اشتباهی که کردم نه ماه سختی کشیدم و افسرده شدم اما با تمامه وجود جنگیدم تا بچم کنارم باشه ، من از مردی حامله شدم که حتی منو نمیشناخت و الان منو با این بچه رها کرده و رفته اما دارم تمامه سعیمو میکنم که بچمو از دست ندم ، بدونه داشتن هیچ مارکی بدونه داشتن هیچ پشتوانه ای اما شماها چی ؟! شمادوتا حداقل همدیگرو داشتید اما نتونستید از بچتون محافظت کنید
چه فرقی بینه ما هست ها ؟ تازه من از شما دوتا بدبخت ترم ولی دارم سعی میکنم حداقل مادر خوبی باشم چیزی که شماها هیچوقت سعی نکردید برای من باشید
~ما بابتش متاسفیم باشه؟ ما جبران میکنیم تمامه اون سختیایی که کشیدیو جبران میکنیم
_اتفاقی که چند لحظه پیش افتاد یکی از صدتا بلاهایی بود که تو این سالا سرم اومد به نظرتون میتونید تمامشونو جبران کنید
یونگی با حرص آستین دستشو با زد و مچشو به طرفه اون دو گرفت
_اینو میتونید جبران کنید !؟
حالا هم جین گریه میکرد هم یونگی
_من ... من شمارو دوست دارم اما ته قلبم یه چیزی هست که نمیزاره ببخشمتون ... فکر کردین دوست دارم اینطور .. هق .. مثله بی کسو کارا زندگی کنم .. معلومه که نه منم میخوام مثله جنی زندگی کنم با خانوادم باشم اما این ... هق. .. این قلبه لعنتیم درد داره
یونگی بدونه توجه به اون دو برگشت و به سمته خونش راه افتاد





اینم پارته جدید که قرار بود زودتر آپش کنم ☺️
دیدید بالاخره یونگیو پیدا کردن 😌

منتظر ووتا و نظراتتون هستم ♥️🚬

Hope (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora