PART 28

924 214 5
                                    

( ۱ماه بعد )
بعد از رفتن استاد و تموم شدنه کلاس بی حوصله مشغول جمع کردنه وسایلش بود تا بره دنباله یونا و برگرده خونه
کیفشو روی شونش انداخت و وارده سالن شد
توی این یکماه اتفاقاتی افتاده بود که براش اصلا خوشایند نبود درواقع برای هیچکدوم از اعضای خانوادش خوشایند نبود
دعوایی که با نامجون برای رها کردنه علاقش به تهیونگ داشت براش خیلی سخت بود
(فلش بک )
یونا توی بغله جین بود و یونگی روی تخت بیمارستان با رنگو روی رفته خوابیده بود و برای تسکین درده معدش بهش آرامبخش تزریق کرده بودن
نامجون با عصبانیت بعد از صحبت با دکتر وانجام کارهای دیگه به اتاق برگشت و با عصبانیت جینو مخاطب قرار داد   
×من توی ماشینم سرمش که تموم شد بیارش
بعد از زدنه این حرف بدونه اینکه مجالی بده از اتاق بیرون رفت   
رایحه ی عصبانیه نامجون حتی برای جینم ترسناک بود
یونگی که فقط برای فرار از عصبانیت نامجون چشماشو بسته بود آروم لاشو باز کرد   
_چرا انقدر عصبانیه ؟   
~فکر کنم حداقل خودت دلیلشو بهتر بدونی
بعد از این دیگه حرفی بینشون ردو بدل نشد و با تموم شدنه سرم          به پارکینگ رفتن و سواره ماشین شدن
رایحه ی نامجون هم بیش از حد تلخ بود و هم خیلی عصبانی که باعث میشد حتی یونا ام که همیشه از اون دونفر شجاع تر بود سکوت کنه و توی بغله یونگی کز کنه            
وقتی وارده خونه شدن هرکس آروم داشت به سمته اتاقش میرفت که با صدای پرتاب کلید ماشین روی میز هرسه به طرفه نامجون برگشتن
~نام بسه دیگه الان چند ساعته داریم تحمل میکنیم رایحتو کنترل کن دیگه زیادی سنگین شده   
نامجون با عصبانیت دست توی موهاش برد و بعد روی صورتش گذاشت
×جین بسه دیگه
نامجون به طرفه یونگی رفت و با گرفتن بازوش به طرفه کاناپه ها کشیدش و به سمته  کاناپه پرتش کرد
×تو هیچ میفهمی داری چه غلطی میکنی ؟!
صدای بیش از حد بلند نام باعثه شروع گریه ی یونا بود که نامجون بغلش کرد وبه جنی که به خاطره صدا بیرون اومده بود سپردش
×ببرش تو اتاقت
بعد از دادنه بچه دوباره به سمته یونگی برگشت که اینبار جین مقابله یونگی وایستاد
~چیکار داری میکنی نام ! آروم باش یکم
×یعنی نمیفهمی دلیله حاله الانه من چیه جین واقعا انقدر احمق شدی ؟
نامجون به قدری عصبانی بود که حتی جینم تصمیم گرفت اهمیتی به حرفاش نده و ازش دلگیر نباشه
اروم دستاشو روی شونه هاش گذاشت تا بتونه آرومش کنه اما نامجون پسش زد
×لازم نیست خرم کنی کیم سوکجین هیچ چیزی الان جز حرف زدن باعث نمیشه‌ آروم بشم
نام جینو از مقابلش کنار کشید تا یونگیو ببینه
×توی این سه سال هرکاری خواستی کردم ، هرچیزی خواستی برات      فراهم کردم ، تمامه تلاشمو کردم تو از همه چیز راضی باشی اما تو داری عینه احمقا کله شق بازی در میاری ... اون روزی که جین گفت این علاقه‌ی یه طرفه بی ثمره خودم بودم که ازت حمایت کردم اما فکر میکردم کم کم میتونیم کاری کنیم که راهه زندگیتو پیدا کنی اما چی شد ؟ دارم هر روز آب شدنتو میبینم دارم هر روز تنهاتر شدنتو میبینم اگر انقدر دیوونشی برو دنبالش اگرم انقدر ضعیفی که فقط میتونی خودتو نابود کنی من بهت این اجازرو نمیدم حتی شده مجبورت میکنم با یه خری جفت شی که از این حالو روز در بیای
_من که گفتم اگر براتون سربارم از اینجا میرم
×تو انقدر نفهمی که هربار من چیزی یهت میگم اینو میکوبی تو سرم .. فکر کردی چون بعد از اینهمه سال پیدات کردیم میزارم هر غلطی دلت خواست بکنی ؟ نخیر کور خوندی این چرندیاتی که سربارم و میرم تا راحت باشید دیگه جواب نمیده توی این سه سال زیادی باهات مهربانانه برخورد کردم ولی از الان دیگه فرق داره شاید ۲۰ سال نداشتمت ولی حالا که هستی دیگه نمیخوام لوست کنم یه کم با حقیقت روبه رو شو توی دیوونه قبول کردی اون بچرو به دنیا بیاری که یه عمر بدونه حسه داشتن پدر تنها با تو زندگی کنه ؟ اگر سرو کله ی ما پیدا نمیشد میخواستی با این بچه تنهایی چه غلطی بکنی !؟
~نامجون دیگه بسه زیادی داری حرف میزنی
×ساکت باش جین ... چون سخت به دستش آوردیم قرار نیست بزاریم هر گهی که خواست به زندگیش بزنه
_باشه معذرت میخوام ببخشید .. لط .. اه ... لطفا یکم رایحتتو کنترل کن بابا
نامجون که تازه متوجه شد رایحش برای یونگی که مارک نداره چقدر سنگینه باعث شد بیشتر غمگین و عصبانی بشه
دسته یونگیو گرفت و بلندش کرد
×پاشو ببین چه حالی داری .. ببین به خاطر رایحه ی منی که پدرتم ولی آلفام به چه حالو روزی افتادی
~تمومش کن دیگه
×نامجون یونگیو تا وسطه سالن کشید و بعد ولش کرد و دسته جینو گرفت و کناره خودش نگهش داشت
×خودتو ببین اگر الان یه جفت داشتی که مارکه فاکیش رو گردنت بود به این حال نمیوفتادی
یونگی که دیگه اشکش درومده بود لرزون روی پاهاش به زور ایستاده بود
×خوب بهش نگاه کن سوکجین خوب به خودت نگاه کن یونگی دلیل عصبانیته من اینه ... دلیلش اینه که اگر یه روزی منو و مادرت نبودیم تو تنها چطوری میخوای زندگی کنی ؟ اونوقتی که دیگه بچتم باهات نباشه چطوری میتونی از پسه خودت بر بیای ؟ اونوقت با رایحه ی یه آلفا که دسته بر غذا عوضیم باشه همه چیزتو از دست میدی
با افتادن یونگی روی زمین نامجونم دسته جینو ول کرد و از خونه خارج شد
جین با شنیدن صدای کوبیده شدنه در به طرفه یونگی رفت و اونو توی آغوشش گرفت و بی صدا به مویه های یونگی گوش داد   
چیکار میتونست بکنه؟ حق با نامجون بود ... اگر یه روزی نبودن چه بلایی سره یونگی میومد !؟
( پایان فلش بک )
با رسیدن به حیاطه دانشگاه از افکارش بیرون اومد و با رسیدنه به دره دانشگاه احساس کرد پاهاش دیگه باهاش یاری نمیکنن ... خشک شد ... از دیدنه کسی که اینهمه وقت منتظرش بود
.
.
با قدم گذاشتن توی خاک کره نفسشو آه مانند بیرون داد
بالاخره بعد از سه سال برگشت .. توی این مدت تونست جوهیونو مثله یه خاطره گوشه ی ذهن و قلبش نگه داره و یه زندگی جدید برای خودش بسازه اما حالا تصمیمش تغییر کرده بود
با آدمای زیادی توی آمریکا آشنا شد چه کره ای و چه خارجی اما انگار بیشتر چندساعت نمیتونست هیچکدومو تحمل کنه
اولش فکر میکرد به خاطره جوهیونه که همچین حسی داره اما کم کم با گذر زمان فهمید نه !
حتی فکر کردن بیشتر از‌ چند ساعت به جوهیونم نمیتونه تحمل کنه ... شاید با هم جفت بودن اما مدتها بود که دیگه از جوهیون فقط به اندازه ی چندسال خاطره تو ذهنش بود ... دیگه جوهیونی نبود که با کمرنگ شدن علاقشون بیادو بغلش بگیره و توی بغلش خودشو جمع کنه و قلبهاشون کناره هم بتپه
حالا دیگه نه علاقه ای به جوهیون داشت و نه به ساختن یه زندگی جدید توی آمریکا ... میخواست زندگی جدیدشو توی کشوره خودش کناره تنها فرزندش شروع کنه
با دیدنه منشی جانگ که از دور براش دست تکون میداد لبخندی آروم زد  حالا میفهمید که چقدر برای برگشت دلتنگ بوده
.
.
بعد از انجام کارای جایگزینیش توی کمپانی و آماده شدنه خونش حالا رفته بود سراغ اولین فردی که قرار بود باهاش زندگیشو تغییر بده
وقتی به ورودی دانشگاه رسید لبخندی زد
بالاخره تونسته بود به اون چیزی که میخواد برسه .. درس خوندن تو یکی از بهترین دانشگاه های سئول
با چک کردنه زندگی و برنامه ی یونگی متوجه شده بود امروز کلاسش این ساعت تموم میشه و حالا با خروج گروهی از دانشجوها تونست یونگیو که توی چندقدمی در خشکش زده بود ببینه
ظاهرش توی این سه سال خیلی تغییر  کرده بود ... بزرگ شده بود
با لبخند به طرفش رفت و یونگی همچنان مسخ شده نگاهش میکرد
وقتی به چندقدمیش رسید ایستاد و در سکوت به چشماش نگاه کرد
+اون روزی که ازت جدا شدم گفتم امیدوارم یه روزی برگردم ... الان از برگشتنم خیلی خوشحالم یونگی
تهیونگ که دید یونگی همچنان فقط بهش خیره نگاه میکنه جلوتر رفت و اونو توی آغوشش گرفت
+بزرگ شدی اما هنوز همونقدر راحت مثله گذشته تو بغلم جا میشی
لبخندی زد و یونگی با استشمام رایحه ی تهیونگ بعد از اینهمه وقت از نزدیک به خودش اومد ... تهیونگ بالاخره برگشته بود
دستاشو بالا آورد و روی کمر تهیونگ گذاشت و خودشو بیشتر بهش چسبوند
_خوشحالم که برگشتی
+به خاطر یونا منظورته ؟
_اون و چیزای دیگه  
تهیونگ که میخواست از یونگی حرف بکشه ناکام موند و ازش جدا شد
+دوست دارم درمورده این مدت باهات حرف بزنم کاری که نداری اگر بخوایم باهم بریم؟
_چرا باید برم دنباله یونا
+مهده کودکه؟نمیشه یکیو بفرستی دنبالش ؟
_مگه نمیخوای ببینیش؟
+الان نه .. هنوز آمادگیشو ندارم برای دیدنش کلی برنامه چیدم
یونگی که موبایلشو از توی جیبش دراورد ته دستشو روی گوشی گذاشت
+هنوز نمیخوام کسی بفهمه برگشتم 
_باشه به کسی نمیگم



خیلی از دفعه آخری که آپ کردم میگذره و متاسفم بابتش 😶‍🌫️

پارته بعدم نوشتم و آمادس اونم بخونید که این مدت آپ نکردنو بشوره ببره ☺️😅

Hope (Completed)Where stories live. Discover now