PART 42

766 179 47
                                    

یونگی و یونا هردو روی کاناپه نشسته بودن و با ولع موچی میخوردن و انیمیشن محبوبه یونارو تماشا میکردن
تیهونگ که از آشپزخونه میتونست اونارو ببینه همونطور که غذا درست میکرد به اونا نگاه میکرد و لبخند میزد
یونگی با شکمه تپل شدش موچیارو توی دهنش جا میداد و لپاش بزرگ میشد و یونا با هربار خم شدن یدونه دیگه موچی به یونگی ام میداد
.
.
هرسه توی مطب کوک توی نوبت نشسته بودن و با صدا زده شدنشون یونا ذوق زده از صندلی پایین پرید و به طرفه اتاق رفت تا خودشو توی آغوش عمو کوکی دفن کنه
وقتی یونگی و ته وارد شدن یونا توی بغله کوک بود و هردو میخندیدن
_+ سلام
&سلام چطورید ؟
+ممنون
& کمکش کن بخوابه رو تخت اول سونوگرافیشو انجام بدم ببینیم این یکی فندق دختره یا پسر
همونطور که کوک و یونا با هم مشغول بودن یونگی به کمک ته روی تخت خوابید و برای سونوگرافی آماده شد
&خب بالاخره تصمیمتو گرفتی ؟ خواهر میخوای یا برادر؟
^نه من هنوز نمیدونم اما مامان جینی میگه هیچ فرقی نداره خوبه که یه نی نی مثله من قراره بیاد
&تو که دیگه نی نی نیستی !
^آره نیستم من بزرگ شدم اما مامان جینی میگه منم هنوز کوچولو ام
&اره تو دیگه بزرگ شدی قراره عروست کنیم بدیم ببرنت
+از این حرفا نزن
&نکنه میخوای ترشی بندازیش !
+به جای اینکارا بیا اینجا ببین این یکی نخد چ..
_فندق
+اره بیا ببین این یکی فندق چیه
&چقدر عجولید اومدم دیگه
کوک به همراه یونا روی صندلی نشست وبعد از پوشیدن دستکشاش ژلو روی شکمه یونگی ریخت و پروپو روش گذاشت
&میبینم که خوب تپل شده معلومه خیلی به خودت میرسی
^عمو پس نی نی کو؟ این که همش سیاهه !
کوک دستشو روی مانیتور گذاشت همراه یونا تهیونگ و یونگی ام به صفحه خیره شدن
&ایناهاش اینو ببین .. این سرشه ، اینا پاهاشه .. اینم دستشه
_بچه چیه ؟
&دوست داری چی باشه ؟
_پسر
&اوهوم پسرم میتونه باشه
_آدم باش دیگه کوک اذیت نکن بگو بچه دختره یا پسر
&خیلی خب وحشی نشو
_پسره ؟
&نه تبریک میگم یه خواهر تپلو قسمته یونامون شده
.
.
_عیبی نداره عزیزم قول میدم تورو بیشتر دوست داشته باشیم
+قشنگم تو که نباید به خواهرت حسودی کنی
_دخترای خوب مواظبه خواهراشونن
^نمیخوام من نمیخوااااام
فریاده یونا که به جیغ تبدیل شد باعث شد هردو چشماشونو ببندن و وقتی دره آسانسور باز شد با دو جفت چشم متعجب روبه رو نشن
تهیونگ بود که اول چشماشو باز کرد و با دیدن پدرو مادرش روبه روی دره آپارتمانش خشک شد و یونگی از تعجب و کمی ترس بازوی تهیونگو گرفت
صدای یونا که به شدت گریه میکرد باعث میشد جو کمی از حالت معذب بودن خارج بشه
همینکه دره آسانسور خواست بسته بشه جونگی دستشو روش گذاشت تا باز بمونه
¶بیاید بیرون الان دوباره بسته میشه
یونا با شنیدن صدای شخصی جدید سرشو از گردن تهیونگ بیرون آورد و با چشمای اشکی به زوجه مقابلش نگاه کرد
.
.
یونگی و یونا روبه روی جونگی و چه وون نشسته بودن و هردوشون مثله دوتا بچه ی معدب که مامانشون گفته جلوی مهمونا شلوغ نکنن آروم نشسته بودن
چه وون لبخندی به یونگی که لپاش گل انداخته بود و دستاشو زیره شکمه کمی برآمدش گذاشته بود زد
¶چند ماهته ؟
یونگی مظلوم و متعجب سرشو بلند کرد
_بله؟
¶میگم این کوچولویی که توی شکمته چند ماهشه؟
_نزدیکه ۵ ماه
¶باید از این به بعد بیشتر مراقبه خودت باشی
تهیونگ با سینی چای وارد شد
+خودم حواسم بهش هست
تهیونگ بعد از گذاشتن سینی کنارشون نشست
¶خانوم کوچولو اسمه شما چیه ؟
^یونا
جونگی آرنجاشو روی زانوهاش گذاشت و به جلو خم شد
¢چه اسمه قشنگی داری
یونا لبخند زد وتشکر کرد که اون دوتا متوجه شدن نوشون خیلی به تهیونگ شباهت داره
با برخورد خوب و ملایم جونگی و چه وون تهیونگ کمی گاردشو پایین آورده بود و یونگی کمی آروم شده بود
¶بهتون تبریک میگم امیدوارم خوشبخت باشید
_ممنون
¶ما بهت یه معذرت خواهی اساسی بدهکاریم ... ما خیلی بد درموردت قضاوت کردیم
¢چه وون درست میگه امیدوارم هردوتون مارو ببخشید
+باورم نمیشه این شمایید !
¢چرا باورت نمیشه ؟ ما تورو تربیت کردیم پس اگر هرچقدرم آدم خوبو جنتلنی باشی از توی خونه یاد گرفتی یکی اون بیرون نبوده بهت یاد بده که ! هرچی بوده از ما یاد گرفتی
¶ما دچار سوء تفاهم شده بودیم و حرفای بدی بهت زدیم هردومون واقعا شرمنده ایم
_ایرادی نداره شماام حق داشتید ... شما از چیزی خبر نداشتید و عکس العملتون خیلی غیر ارادی بود
+نه خیلیم غیر ارادی نبود ... یونگی نمیشناستتون من که میشناسم شما یه دلیلی دارید که اومدید اینجا
¢این چه حرفیه معلومه که پشیمونیم از کارمون چه دلیلی میخوای داشته باشیم ؟
¶تهیونگ ما که به جز تو بچه ای نداریم چرا باید رابطمون باهم خراب بشه
+نمیدون ماز خودتون بپرسید
¶ما دیشب باهم کلی حرف زدیم ما دوست داریم به انتخابت احترام بزاریم و بتونیم در کنارمون شمارو داشته باشیم
¢من هرچیزی که دارمو ندارم از عشقم گرفته تا اموالم همش متعلق به تو و مادرت و از این به بعد خانواده ی توئه ... خودت خوب میدونی چیزی به جز تو مادرت توی این دنیا برام با ارزشو عزیز نیست پس من نمیخوام چیزای با ارزشمو از دست بدم ... اگر بودن با یونگی باعث خوشحالی و آرامشته من با تمام وجود ازش حمایت میکنم ... هم من هم مادرت ... پس لطفا بیاید کینه ای که بینمون به وجود اومدرو از بین ببریمو خوب و خوشحال در کنار هم زندگی کنیم
تهیونگ به یونگی نگاه کرد و منتظر برای شنیدنه جوابش بود
_خیلی خوشحالم که طرز فکرتون درموردم عوض شد راستش از شنیدن اون حرفایی که زدید خیلی اذیت و ناراحت شدم اما الان خیلی خوشحالم که متوجه شدید من اونی نیستم که فکر میکنید ... من ۲۰سال بدونه داشتن خانواده و پدر ومادر زندگی کردم و مطمئنا داشتن دوتا پدرو مادر بهتر از یکیه
+مطمئنی مشکلی نداری ؟
_نه ندارم
+راستش خیلی خوشحالم که به این نتیجه رسیدید که به جای مقابلم کنارم قرار بگیرید
¢تو بچه ی منی من هیچوقت نمیتونم از تو بگذرم
¶اینو خودتون که بچه دارید خوب میفهمیدو درک میکنید
^این کادوها برای کیه ؟ برای من گرفتید ؟
یونا جفت پا وسطه حرفای احساسیشون پرید که صدای خنده ی اون جمع کوچیک بلند شد
¶بله برای شما و مامانته
_من ؟
¢اره ما یه هدیه کوچولو برات داریم
^بازش کنم
¢اول بیا اینجا بعد بازش کن
یونا به طرفه جونگی گرفت وخیلی صمیمانه توی بغلش نشست که باعثه تعجب جونگی و چه وون شد
_ یونا خیلی زود صمیمی میشه
+اما این‌ برای وقتیه که یونگی پیششه وقتی یونگی نیست از کناره کسایی که میشناسه جم نمیخوره
¶خیلی بهت وابستس؟
_بله
^خب حالا باز کنم
¢نه اول باید منو این خانمو بشناسی بعد
^شما کی هستی؟
¢من پدربزرگتم این خانمم مادربزرگته
^اما من خودم مامان جینی بابا نامیو دارم
¶من مامانه باباتم اینم بابای باباته
^همه ی ادما دوتا مامانیو بابایی دارن ؟
¢اره همه دوتا از هرکدوم دارن
^شماام مثله اونا برام کلی چیپس ، پفک ، عروسک ، شکلات ، لباس ...
یونا همونطور که با انگشتاش میشمرد جونگی دستشو گرفت
¢اره ماام همه ی اون چیزارو برات میخریم
یونا خوشحال دستشو دوره گرنه جونگی انداخت
^پس همرو برام بخر بابایی
بعد برگشت و به پاکت رنگی رنگی نگاه کرد
^حالا کادومو بده
¶این کادوی شماست
یونا با بازکردن پاکت و دراوردن عروسکش کلی بالاو پایین پرید و به طرفه اتاقش دوید
جونگی پاکته کوچیکو برداشت و به طرفه یونگی روی میز هل داد
¢اینم هدیه ی توئه
¶امیدوارم جبرانه کاری که کردیمو بکنه
یونگی با برداشتن پاکت و دراوردن کاغذی که توش بود کمی تعجب کرد
_این چیه ؟
ته کاغذو ازش گرفت و باخوندش دوباره توی پاکت برش گردوند
+۲۰٪ از سهام کمپانی کیم به اسمت شده
یونگی با چشمای گرد بهشون نگاه کرد
_این خیلی زیاده من نمیتونم قبولش کنم
¶این کوچکترین چیزیه که میتونیم کاره زشتمونو جبران کنیم
¢لطفا قبولش کن این برای اطمینان دادن بهتون برای حقیقت داشتن تمامه حرفامونه چون میدونم پسره کله شقم هنوز مطمئن نبود حرفامون راست باشه







میبینید چه رایتر خوبی شدم ☺️ تند تند براتون پارت جدید میزارم 🙃

بچه ها میخوام زودتر دیگه این فیکو تموم کنم و بعد از اتمامش همین فیکو با ورژن کوکوی آپ میکنم
و فیک بعدیم کم کم شروع کردم به نوشتن و فقط درموردش میتونم بگم که کاپلش مین یونه اما قرار نیست حینه نوشتن آپ بشه و تا زمانی که فیکای دیگم که نصفه آپ شده کامل نشه خبری از این فیک نیست
بعد از اتمام این فیک میخوام فیک عشق ابدیم کامل آپ کنم چون اون درواقع اولین فیکی بوده که نوشتم و مدت هاست که کامل شده اما متاسفانه آپه فیکای دیگه و نوشتنشون باعث شد روند آپ عشق ابدی افتضاح باشه دوست ندارم بیشتر از این تو خماری بمونید و میخوام اونم زودتر کامل براتون بزارم
فکر کنم خیلی حرف زدم 🙄
البته عیبی نداره بیشترتون حرفامو نمیخونید 😅

و درمورده همین فیکم باید بگم قراره یکم جنایی بشه و متاسفانه اتفاقاته خیلی بدی در راهه 🥺

لطفا ووت وکامنت یادتون نره 😉♥️

Hope (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora