PART 8

1K 229 17
                                    

جیمین زنگو فشار داد و بعد به همراه جونگکوک وارد خونه ی پدریش شدن
امروز مادرش مهمونی گرفته بود و برادراشو دعوت کرده بود
∆خوش اومدید پسرا
٫ممنون بابا
=چقدر دیر اومدید!
&معذرت میخوام مامان تقصیر من شد امروز خیلی مریض داشتم
∆عیبی نداره بیاید داخل همه اومدن
٫سلام به دایی های عزیزم
سوکجین و هوسوک هردو با لبخند جوابشونو دادن
&شما چطورید نامجون شی !
×بدنیستم
جنی با ذوق به طرفشون اومد
* اوپا چرا نمیاید پس من خیلی وقته منتظرتونم
&شرمنده جنی
بعد از کلی گپو گفت و خوردن شام همه کنار هم نشسته بودن و مشغول صحبت بودن اما با سوال جیمین که درواقع سوال همشون بود کله جمع فقط به اون دوتا نگاه میکردن
٫دایی چرا انقدر ناراحتی ؟
*چندروزه همینجوریه
×جنی !
نامجون به دخترش چشم غره ای رفت و بهش برای ادامه ندادن هشدار داد
*چی گفتم مگه؟
×جین حالش خوبه مشکلی نداره
جین به چشمای همسرش خیره شد و جوابه جیمینو داد
~آره اصلا ناراحت نیستم
=شما دوتا چرا اینطوری شدید ؟ نامجون شما دوتا همیشه میچسبیدید به هم حالا چیشده که واسه هم چشمو ابرو میاید ؟
#یکم از هم دلخورن چیزی نیست نونا
∆شما دوتا چندماهه عوض شدید همه هم متوجه شدن اما تا حالا کسی به روتون نیاورده
~ممنون از این همه توجهی که دارید
=مسخره بازی در نیار سوکجین من خواهر بزرگتم بگو ببینم واسه چی رابطت با پسر عموم انقدر شکرابه !
×ما باهم مشکلی نداریم که
٫شما دوتا همیشه الگوی زوجای دیگه بودید اما جدیدا همش به هم کم محلی میکنید
*تازه همش تو خونه مامان گریه میکنه
×جنی
اینبار نامجون با عصبانیت دخترشو صدا زد که جنی ترسیده پشته هانا سنگر گرفت
=یا میگید چیشده یا از زیره زبونتون حرف میکشم
#نونا گیر نده دیگه مسائلا زناشویی این دوتا به بقیه چه ربطی داره آخه
=پس تو میدونی چخبره اره ! .. زودباش بگو ببینم چشونه  این دوتا ؟
#من از کجا بدونم!
= پس ساکت باش ببینم چیشده ... یالا منتظرم حرف بزنید
~هیچی نشده لطفا بیخیال بشید ... میشه بهش بگی دست برداره ؟
جین از هانسو همسره خواهرش درخواست کرد اما با شکست مواجه شد
×هوون مشکلاته همیشگی دیگه ... جین از حواس پرتیه من عصبانی شد بعدم قهر کردیم همین
=من این حرفارو باور نمیکنم دلیل واقعیرو میخوام
جین بغض کرده بود ... دیگه حالش از پنهانه این حقیقت تلخ به هم میخورد
~خواهش میکنم بس کن نونا ... لطفا
=وقتی الان صدای بغض دارتو شنیدم دیگه عمرا بتونم بیخیال بشم
جین سرشو توی دستش گرفت
~داری اذیتم میکنی
#نونا تروخدا بیخیال بزار خودشون مشکلشونو حل میکنن
×گفتم تو ساکت باش هوسوک
جین عصبی از بحثی که خواهرش قصد نداشت تمومش کنه با عصبانیت و گریه سرشو بلند کرد و فریاد زد دیگه تحمله پنهان کاری نداشت
~من یه بچه دارم ... خوبه ... خیالتون راحت شد
جیمن سرشو پایین انداخت و شروع به گریه کرد
*چی؟ یعنی تو حامله ای مامان !؟
هوسوک به سمته جین رفت و بغلش کرد
جین هق هق میکرد سرشو روی شونه ی برادرش گذاشته بود
=نامجون جریان چیه ؟
×...
=جین تو بگو ... تو حامله ای ؟
~....
=خب اینکه ناراحتی نداره مگه چه ایرادی داره که داری اینطوری گریه میکن...
نامجون حرفه هانارو قطع کرد
×جریان این نیست
نامجون به طرفه جین رفت و رایحشو آزاد کرد تا همسرش آروم بشه
کمره جینو گرفت و یه سمته خودش برش گردوند و سرشو روی شونه ی خودش گذاشت تا با رایحش آروم بشه
٫یه کم داستان پیچیده شد .... پس جریان چیه ؟
نامجون بلند شد و جینم بلند کرد
×ما بهتره بریم
=تا حقیقتو نگفتی میزارم بری
×هوسوک براشون حقیقتو بگو نمیخوام جین دوباره بازگوش کنه ... بیا جنی باید بریم
بعد از رفتن اون سه نفر همه با تعجب و نگرانی به هوسوک نگاه نگاه میکردن
=خیلی خب حالا بدون تفره رفتن زود حقیقتو بگو
#.....
.
.
یونگی آروم سرشو روی در گذاشت تا ببینه اونا یه وقت مشغوله کارای از نظره خودش خاک برسری نباشن
وقتی دید صدایی نمیاد آروم درو باز کرد
لامپه روشن بیرون راهرو توی اتاق نور مینداخت پس به راحتی تونست تهیونگو تشخیص بده و به سمتش بره
اروم تهیونگو صدا زد
_آلفا
وقتی دید بیدار نمیشه اینبتار همراه با سرشو کمی نزدیک تر برد وکمی هم تکونش داد
_آلفا
+هوووم
یونگی کمی تکونش داد که تهیونگ چشماشو باز کرد و تونست با نوره کم چهره ی یونگیو تشخیص بده
سریع نیم خیز شد
+چی شده؟ درد داری؟
_نه
+ پس چی ؟
_من دوکبوکی میخوام
تهیونگ گوشیو از روی پاتختی برداشت و با چک کردن ساعت با تعجب به یونگی نگاه کرد
+الان ساعت ۴ صبحه من دوکبوکی از کجا بیارم ؟
_مطمئنن پیدا میشه
تهیونگ برای اینکه جوهیونو بیدار نکنه اروم از روی تخت بلند و دسته یونگیو گرفت و باهم از اتاق بیرون اومدن
+میخوای برات یه چیزی درست کنم بخوری ؟ ... البته به جز دوکبوکی
_ من دوکبوکی میخوام
+آخه این موقع شب
یونگی اخم کرد
_اونوقتی که میخواستید بچه دار بشید باید به این چیزاشم فکر میکردید ... بچه الان دلش دوکبوکی میخواد پس یکم مسئولیت پذیر باش آلفا
تهیونگ دستشو روی چشماش کشید
+باشه پس برو یه جا بشین تا من برمو بیام تو این تاریکی راه میری خطرناکه
_منم میام
+چی ؟
_منم میام  میخوام همونجایی که میفروشن بخورم
+یونگی اوله زمستونه ساعت چهاره صبحه توی این سرما کجا میخوای بیای؟
_لخت که نمیام بعدشم ماشین توش گرمه
+چرا انقدر امشب داری لج بازی میکنی!
_اصلا نمیخوام شب بخیر
ته دسته یونگیو گرفت و نگش داشت
+ باشه باشه قهر نکن فقط لباس  زیاد بپوش
.
.
ساعت ۴:۳۳ دقیقه ی صبح بود و یونگی و تهیونگ با دقت تمامه خیابونارو بررسی میکردن تا بتونن رستوران پیدا کنن :)
+یونگی همه جا بستس بزار فردا دوباره میایم
_نه باید یه جارو پیدا کنیم 
تهیونگ بالاخره تونست یه جارو پیدا کنه
چادرای کنار خیابون که پر از آدمای مست بود و هنوز دوکبوکی داشت‌
یونگی دستشو روی شکمه قلمبش گذاشته بود و چشم به راهه دوکبوکیش بود
تهیونگ روبه روش نشسته بود و از سرما خودشو بغل کرده بود
+سردته؟
_یکم
نک بینی یونگی سرخ شده بود و هی دماغشو بالا میکشید
+الان میام
تهیونگ به سمته ماشین رفت و بعد با یه پتو برگشت و کناره یونگی نشست
اول شالگردنشو باز کرد و دوره گردن یونگی پیچید بعد کلاهشو پایین تر کشید تا گوشای سرخش گرم بشه بعدشم پتویی که از داخل ماشین آورده بودو باز کرد ودوره یونگی پیچید
_اینطوری که نمیتونم دستامو تکون بدم من میخوام دوکبوکی بخورم
+حالا که غذا نیاورده
تهیونگ کلاعه کاپشنه یونگیم سرش گذاشت و فقط از چهره ی یونگی دوتا لپ گل انداخته از سرما معلوم بود
تهیونگ که خودشم خندش گرفته بود یه کم کلاهه کاپشنو عقب تر کشید
بعدشم یونگی توی بغلش کشید
_چیکار داری میکنی؟
+دارم گرمت میکنم
_بیشتر داری خفم میکنی
همون لحظه دوکبوکی یونگی رسید و زود خودشو از بغله تهیونگ بیرون کشید اما همین که خواست پتورو باز کنه تهیونگ جلوشو گرفت
+خودم میزارم دهنت
تهیونگ چاپستیکو برداشت و همین که به یونگی نگاه کرد با دهنه بازش مواجه شد
خنده ای کرد و اون دوکبوکی داغو توی دهنش گذاشت
_هوممم چقدر خوبه
تهیونگ یدونه از دوکبوکی هارو توی دهنه خودش گذاشت
_ هی هی چیکار داری میکنی ؟ اونا همش ماله منه
یونگی دستاشو بیرون آورد و ظرفه دوکبوکیو به طرف خودش کشید و شروع به خوردن کرد
تهیونگ که با تعجب به یونگی خیره بود چاپستیکو روی میز گذاشت و دوکبوریو قورت داد
+بازم برات میخرم این کارا چیه
_جدا بازم میخری؟
+آره
یونگی به سمته صاحب چادر برگشتو داد زد
_لطفا ۵تا بسته دوکبوکی برامون ببند
بعد از اینکه سفارششو داد دوباره مشغول خوردن شد و از گوشه ی چشم به تهیونگی که ساکن بود نگاه کرد
_چیه ؟ خودن گفتی بازم میخری؟
+یعنی واسه اینکه من نخورم خیمه زدی رو ظرف
_دقیقا
تیهونگ سرشو با تعصف تکون داد وگوشیشو بیرون آورد تا جوابه پیامه جوهیونو بده که بعد از چند لحظه یه دوکبوکی به طرفه دهنش گرفته شد
دوباره با تعجب به یونگی نگاه کرد
_نخد لگد زد ... فکر کنم ناراحت شد به باباش دوکبوکی ندادم
تهیونگ لبخنده مستطیلی زد و دوکبوکیو توی دهنش گذاشت
.
.
ساعت  ۶صبح بود که تهیونگ با یونگی توی بغلش و پنج تا بسته دوکبوکی به خونه برگشت که جوهیون با دیدنش شروع به خندیدن کرد
+باشه بخند تو که از ساعت ۴ صبح بیدارت نکردن تو سرما بری دوکبوکی بخری ... چقدرم سنگین شده ! .. تو ماشین خوابش برد واسه اینکه یه وقت دوباره بهونه نگیره بیدارش نکردم ولی فکر کنم کمرمو از دست دادم
/معلومه که سنگینه اون یه بچه ی چهار ماهه داره ... بهتر بود بیدارش میکردی
+اما احتمال داشت غر بزنه اونو نمیتونستم تحمل کنم
/حالا چرا اینقدر دوکبوکی خریدی؟
تهیونگ که یونگیو تو تختش گذاشته بود برگشت
+به نظرت چرا واقعا ؟ .. اونجا سه تا ظرف خورد بعدم دستور داد پنج تا براش ببندن که بیاره منزل میل کنه
جوهیون همینطور میخندید که تهیونگم خندش گرفت
+هیچوقت فکر نمیکردم بچه داشتن انقدر دردسر داشته  باشه

توی دوتا از پارتای قبل بدونه اینکه اسمی گفته بشه داستان از دید خانواده کیم بود
درواقع فقط دوتا پاراگراف کوتاه بود
(فکر کردم شاید بعضیا متوجه نشده باشن😬)

پارته قبلی پیامای محبت آمیزی ازتون دریافت کردم که از صمیمه قلب خوشحالم کرد 🙃♥️
مرسی که این داستانو دنبال میکنید 😉
منتظر نظراتتون هستم 😌

لطفا اگر این پارتو دوست داشتید ستاررو پر کنید 🥺

Hope (Completed)Where stories live. Discover now