PART 37

814 180 30
                                    

با رسیدن به ساختمونه مورده نظر ته وارده پارکینگ شد 
_چه ساختمونه قشنگیه
+توشو هنوز ندیدی
هر سه از ماشین پیاده شدنو یونگی بعد از گرفتن دست یونا به طرفه آسانسور رفتن
با رسیدن به بالاترین طبقه یونگی با تعجب به ته نگاه کرد
_این واقیعه ؟
+چی!؟
_جدا پنت هوس!
ته با فهمیدنه منظوره یونگی ابروشو بالا انداخت و نیشخندی زد
+پس چی ! فکر کردی برای شاهزاده و پرنسس کجارو باید میخریدم
_معلومه بایدم همین باشه
یونگی همینطور که میخندید از آسانسور بیرون رفتن و با زدنه رمز در ته کنار رفت
+بفرمایید
با ورود به آپارتمان برقا روشن شد و موزیکه ملایمی پخش شد
_خیلی قشنگه
^چقدر بزرگه
ته لبخندی زد و روی زانوهاش نشست تا هم قده یونا بشه ... دستای یونارو توی دستای بزرگ خودش گرفت
+دوستش داری عزیزم ؟ از این به بعد هرسه تامون اینجا میخواییم  زندگی کنیم
^اتاقه من کجاست؟
+اوه البته بدو بریم اتاقتو ببینیم .. بیا یونگی بریم اتاقارو ببینیم
_شما برید منم میام
یونگی با دیدنه ته و یونا که دستاشونو توی دستای هم گذاشته بودن و با خنده به طرفه اتاق میرفتن دستشو روی قلبش گذاشت و نفسه عمیقی کشید
_بالاخره داره همون چیزی میشه که تو رویاهام میدیدم
.
.
با گذشتن سه هفته حالا یونگی و تهیونگ روبه روی پدرو  مادر تهیونگ روی کاناپه نشسته بودن .... یونگی هیچوقت فکرشم نمیکرد روبه رو شدن با خانواده ی ته انقدر سخت باشه ... وقتی ته اومد خونه ی خودشون و با پدر و مادرش صحبت کرد خیلی راحت و بدونه هیچ مشکلی نام و جین تهیونگو قبول کردن و گفتن فقط منتظر خبر عروسیشون میمونن اما حالا نگاه های از روی غضب جونگی و پر اِفاده‌ی چه وون استرسه خیلی زیادی به جون یونگی انداخته بود
جوِ خیلی خفه کننده ای بود و تنها زمانی سکوت کر کننده شکست که مستخدم با سینی چای که عطرش زودتر به سالن رسیده بود وارد شد و مشغول چیدنشون روی میز شد
و دوباره با رفتنش اون جوِ مزخرف حاکم شد ... ته با احساس استرس یونگی که دستاش کاملا بی رنگ و سرد به نظر میرسید دستشو توی دسته خودش گرفت که نگاه پدرو مادرش به سمته دسته اون دو کشیده شد
_امروز اومدم اینجا که یونگیو بهتون معرفی کنم
¢....
¶....
ته با دیدنه سکوت اون دونفر به یونگی نگاه کرد و پلکی برای آرامشش زد
_من به یونگی علاقه مند شدم و میخوام باهاش ازدواج کنم
¢قبل از اینکه با ما آشناش کنی برنامه ی ازدواجتم چیدی !؟
جونگی با حسی که ترکیبی از خشم ، تعجب و خودخوری بود از پسرش سوال کرد
+انقدر بزرگ شدم که برای همچین چیزی نیازی به اجازتون نداشته باشم
¶اوه معلومه که نه پدرت منظورش این نبود عزیزم اون فق...
¢چرا دقیقا منظورم همین بود تو تنها بچه ی مایی هر سنی ام که داشته باشی باید برای زندگیت با ما مشورت کنی انتظار نداری که بزارم هرکاری دلت خواست بکنی
¶خواهش میکنم بحث نکنید
با سکوته اون دو اینبار چه وون یونگیو مخاطبه خودش قرار داد و با حالتی از خودراضی ازش سوال کرد
¶شنیدم یه بچه داری
_بله یه دختر دارم
¶ و چند سالشه؟
_سه سالشه
با پوزخنده چه وون یونگی در لحظه تصمیمی گرفت که شاید به نفع هیچکدومشون نبود اما اون لحظه به نظرش بهترین چیزی که میتونست بگه حقیقتی بود که تمامه این مدت سعی در پنهان کردنش داشتن
_راستش یونا بچه ی من و تهیونگه 
با فشار دسته تهیونگ به دسته خودش اینبار اون بود که بهش نگاه کرد و برای اطمینان پلکی زد
¢فکر کردی همچین چیزیو باور میکنم
_من حدوداً چهار ساله پیش با تهیونگ و جوهیون آشنا شدم ... اونا بچه دار نمیشدن و تصمیم گرفته بودن از یه امگای دیگه برای بچه دار شدن کمک بگیرن .‌‌.. یونا بچه ی من و تهیونگه اما وقتی به دنیا اومد که جوهیون فوت شده بود و تهیونگ حاله خوبی نداشت
¢این مزخرفاتو هرگز باور نمیکنم جوهیون وقتی که مرد حامله بود
_اونا همش نقشه بود هیچ بچه ای در کار نبود ..‌. تهیونگ سه سال رفت آمریکا و حالا که برگشته ما میخوایم زندگیمونو با هم شروع کنیم و خوشحال میشیم که ازمون حمایت کنید
¶تهیونگ این چی میگه !
+همش حقیقته من نمیخواستم شما به خاطر بچه دار نشدنمون منو مجبور کنید از جوهیون جدا بشم پس منم به روشه خودم سعی کردم زندگیمو حفظ کنم حالا ام اگر انقدر اصرار دارید میتونم با یه آزمایشه کوچیک بهتون همه ی حرفتمو ثابت کنم
¢پسره ی بی لیاقت تو چطور جرئت کردی به ما دروغ بگی
با فریاد جونگی همه دوباره ساکت شدن
¶ من درمورده زندگیت شنیدم .. هه معلوم شد یه بچه یتیم بودی که زیرخواب اینو اون میشده تا بتونه زندگی کثیفشو ادامه بده
+مامان!
¶چیه فکر کردی چون الان اومدی میگی بچه ی این پسره ی هرزه از توام هست میگیم باشه چقدر خوشحال شدیم !
¢تو لیاقتت امثاله همین امگای بدبختو ذلیلن وگرنه اون آدمایی که ما برات در نظر داریم کجا این علفه هرز کجا
+شما دونفر هیچی درمورده یونگی نمیدونید پس حق ندارید بیخود این صفتای مزخرفو بهش بچسبونید
اینبار فریاد تهیونگ بود که ستونای اون خونه ی اشرافیو لرزوند
+من قراره با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم و شماها هیچ حقی ندارید فقط میتونید مارو قبول کنیدو تبریک بگید یا دیگه هیچوقت منو نمیبینید انگار که همچین بچه ای هرگز نداشتید
دسته یونگیو گرفت و بلندش کرد و به طرفه دره خروج راه افتادن که قبل از دور شدن یونگی ایستاد و برگشت به سمتشون
چشماش از اشک خیس بود و تمامه بدنش از استرس یخ
_من اون کسی نیستم که شما فکر میکنید .. هق .. من .. من به جز تهیونگ تا حالا تو زندگیم با هیچکس نبودم ... هیچکدوم از صفتای که بهم دادید برای من نبود
یونگی تا کمر برای احترام خم شد و بعد دوباره بازوی تهیونگو گرفت
_بیا زودتر بریم
با اولین قدمی که برداشتن با شنیدن صدای جونگی متوقف شدن
¢همه چیزو ازت میگیرمو از ارث محرومت میکنم ... کاری میکنم برات توی این کشور آبرو نمونه
ته بدونه اینکه برگرده جوابشو داد
+انقدر تا حالا پول به دست آوردم که نیازی به هیچکدوم از مالو امواله شما نداشته باشم ... با بردن آبروی من آبروی خودتم  میبری پس فکر نکنم کاریو بکنید که به ضرر خودتون باشه
و بالاخره اینبار بدونه لحظه ای مکث از اون خونه ای که چیزی جز یه ویرونه ازش تو ذهنه ته باقی نمونده بود بیرون اومدن
.
.
تمامه مدتی که توی ماشین بودن هیچکدوم حتی یک کلمه باهم حرف نزدن و این یونگی بود که تا رسیدن به خونه گریه میکرد و صدای هق هقش قلب تهیونگو میفشرد
با توقف ماشین یونگی پیاده نشد و ته منتظر موند تا ببینه عشق گریونش چیکار میخواد بکنه
_نمیخوام با این حالم برم خونه ... برو یونارو بردار بریم .. فین
ته صورته یونگیو به سمته خودش برگردوند و دستاشو روی لپاش گذاشت
+خواهش میکنم به خاطر حرفای بی منطق و مسخره اونا خودتو اینطوری اذیت نکن ... بهت قول میدم جوابه تک تک چرندیاتشونو بدم فقط تروخدا دیگه اینطوری نباش ... من طاقت ندارم اینطوری ببینمت
یونگی که سعی در کنترل اشکاش داشت دوباره اشکای بیشتری روی گونش سرازیر شد د اینبار اون بود که دستاشو روی دستای ته گذاشت
_حالم از اینکه این سختیارو تو زندگ... هق .. زندگیم پشت سر گذاشتم بهم میخوره مگه من .. مگه من چیکار کردم ! ... مگه تقصیر منه که این بلاها سرم اومده ! ... هق ... منم دوست دارم مثله همه عادی زندگی میکردم پیشه پدر ومادرم .. تو بهم بگو این وسط گناهه من ... هق ... چیه ؟
+شیش آروم .. آروم باش ... معلومه که تو تقصیری نداری هیچ چیزی، هیچ کدوم از اتفاقا تقصیره تو نیست عزیزم همش چیزایی بوده که به واسطه انتخابای دیگران برای تو اتفاق افتاده باعثه هیچکدومش تونبودی ... معلومه که آدم خوبو مهربونی هستی ... یه امگای فوق العاده که من و کلی آدمه دیگه عاشقشیم
_تهیونگ من خستم ... خیلی خستم 
+در برابر تمامه چیزایی که خستت میکنن سپرت میشم دیگه از این به بعد نمیزارم هیچکدومش بهت آسیب بزنه فقط میخوام تو خوب باشی ... حالا ام اشکاتو پاک کن یونا وقتی اینطوری ببینتت اونم شروع میکنه به گریه کردن ته دستاشو از روی صورت یونگی برداشت و عقب کشید
+تا برگردم اشکاتو پاک کن دیدنشون قلبمو به درد میاره






متاسفم بابت تاخیر
نتم به شدت ضعیفه و خیلی سخت تونستم این پارتو آپ کنم
ازتونم به شدت ناراحتم و از پارته بعدی قرار نیست مثله حالا حرفی باهاتون بزنم فقط پارتارو آپ میکنم تا فیک نیمه کاره نمونه
فکر میکنم بعد از رسیدن یونگی و ته به همدیگه علاقه ای برای خوندن مابقی داستان ندارید چون تو این مدت حتی یه نفرتون نپرسید چرا خبری از آپ فیک نیست و فیک توی رندوم خیلی اُفت داشته
امیدوارم امتحاناتتون عالی بدید و زودتر حالو هوای واتپد مثله قبل بشه چون به شخصه احساس میکنم آپ فیکا خیلی دیر به دیر شده

Hope (Completed)Where stories live. Discover now