PART 22

990 205 26
                                    

یونگی که همچنان فین فین میکرد دره خونرو باز کرد و وارد شد
یونا وقتی توی اتوبوس بود خوابش برده بود
به در وروردی تکیه داد و آروم روی زمین نشست
اشکاش روی گونه هاش روون شد
_چرا یه آبه خوش از گلوم پایین نمیره !؟ مگه من چه گناهی دارم که این بلاها سرم میاد
.
.
جین و نامجون هنوز توی همون خیابون توی ماشینشون بدونه حرکت نشسته بودن
~هرچقدرم که بخواد خودشو از ما دور کنه من این اجازرو بهش نمیدم
×چیکار میخوای بکنی؟
~تولدش نزدیکه میخوام براش  هدیه بخرم و برم خونش و دوباره باهاش حرف بزنم
×به نظرت ردت نمیکنه ؟
~اگر ردمم بکنه بازم میرم سراغش انقدر که دیگه خستش بکنم تا قبول کنه پیشه ما بمونه
×باید دوباره تعقیبش کنیم تا آدرسه خونشم پیدا کنیم
~به یکی بسپر اینکارو بکنه اون الان که فهمیده ما آدرسه محله کارشو داریم ممکنه نزاره از بقیه چیزا سر در بیاریم
.
.
کوک با بستن در خونه اسمه جیمینو صدا زد
&جیمینی
٫من تو اتاقم کوک
&عشقم بلند شو
٫کجا رفته بودی ؟
&دیدم خوابی گفتم برم اینو بگیرم
٫اون چیه ؟
&بیبی چک
٫کوک فکر نکنم حامله باشم
& تو هیچوقت اینجوری دل درد نداشتی بعدشم من پزشکم نه تو این عوارضی که تو داری به احتمال زیاد ماله بارداریه
٫امیدوارم اینطور نباشه
&برای چی؟ دوست نداری بچه دار بشیم !
٫چرا ولی نه تو این شرایط که حالم انقدر بده 
&یونگیو که پیدا کردن و فهمیدیم هردوشون سالمن تو چرا هنوز انقدر تو خودتی آخه !؟
٫به هرحال وقتی حتی یه گیاهو چندماه دائم ببینی و وابسطش بشی  بعد یه دفعه خشک بشه ناراحت میشی دیگه آدمیزاد که جایه خودشو داره
&همه ی اینارو قبول دارم ولی حاله تو دیگه زیادی بد بود فکر میکنم قبل از رفتن یونگی حامله شده باشی
٫انقدر داستان نچین هنوز که معلوم نیست
جیمین بیبی چکو برداشت و به طرفه سرویس رفت
&کارتو که انجام دادی بیا بیرون باهم منتظر باشیم
جیمین تکخندی زد
٫دیوونه
.
.
با پدیدار شدن دوتا خطی که روی بیبی چک بود جونگکوک با افتخار سرشو بلند کرد
&بفرما من که گفتم حامله ای
جیمین که بغض کرده بود بدنشو چرخوند و خودشو به کوک چسبوند
&اگر میخوای گریه کن تا اروم بشی نباید چیزیو تو خودت بریزی
٫جیمین چنگی به بلوز کوک زد
کوک دستشو روی کمر جیمین گذاشت و آروم حرکتش میداد
&جیمین من تورو خوب میشناسم بهم حقیقتو بگو چرا انقدر حالت بده عزیزم ؟ هوم !
٫کووووک
&جانم ، با من حرف بزن جیمین
٫من ...  من دارم از عذاب وجدان میمیرم
&چرا مگه چیکار کردی!؟
٫اگر .. هق .. اگر من نبودم تو هیچوقت یونگیو .. رد نمیکردی من جایه اونو گرفتم .. هق. .. اگر من نبودم اونی که الان از تو حامله بود من نبودم ... یونگی دیگه اینطور آواره نبود
با شنیدن حرفای جیمین کوک لبخنده تلخی زد
&آخه تو چقدر مهربونی
٫کوک من یکی از اون کسایی ام که .. که زندگیه یونگیو خراب کرده
کوک جیمینو از خودش جدا کرد و دوطرفه شونه هاشو گرفت
&خوب تو چشمام نگاه کن جیمین .... این خیلی بی رحمانس اما اگر تو هم نبودی من هیچوقت یونگیو به عنوان جفتم قبول نمیکردم منو اون اصلا مناسبه هم نیستیم
٫دروغ میگی
&نه باور کن حقیقته ... من قبل از اینکه ازدواج کنیم اونو دیدم پس میتونستم به خاطر باندی که باهاش به عنوان جفت داشتم قبولش کنم اما حتی گرگمم اونو نمیخواست
٫من تمامه این مدت عذاب کشیدم
کوک پیشونی جیمینو بوسید و سرشو روی شونش گذاشت
&دیگه هیچوقت ... هیچوقت به این فکر نکن که جای کسیو توی این زندگی گرفتی ... باشه؟
٫باشه
&من خیلی دوستت دارم جیمین هم تورو هم اون فسقلی که تو شکمترو
٫منم دوستتون دارم
.
.
یونگی برای سومین بار آبه توی لگنو عوض کرد و دوباره بالای سره یونا برگشت
دستمالو از روی پیشونیش برداشت و بعد از دوباره خیس کردنش اونو روی پیشونیش گذاشت
_آخه چرا تبت پایین نمیاد
به ساعت نگاه کرد ... از وقتی که از مطب دکتر به خونه برگشته بودن حدود ۵ ساعت میگذشت و با دادن دارو ها و پاشویه کردن هنوز تبه یونا پایین نیومده بود
یونگی گیج و ترسیده دائم دستماله روی پیشونیه یونارو عوض میکرد و پاهاشو با آب خنگ خیس میکرد
دوروز بود که یونا مریض بود و از دیشب تبه شدیدی کرده بود و حتی امروز سره کارم نرفته بود تا بتونه یونارو دکتر ببره
با بلندشدن صدای گریه ی یونا ترسیده بلندش کرد و سرشو روی شونش گذاشت تا کناره غده رایحش باشه و شاید بتونه آرومش کنه اما انگار بی فایده بود
_شییش آروم عزیزم یه کم تحمل کنی خوب میشی
یونگی وحشت کرده بود و دستو پای خودش از ترس یخ زده بود و چشماشو لایه ای اشک پر کرده بود
_من به بابات قول دادم مواظبتم لطفا زودخوب شو عزیزم
یونگی یونایی که همچنان گریه میکردو توی بغلش تکون میداد و براش لالایی میخوند تا گریش بند بیاد اما انگار دخترک آرومش خیلی بی طاقت شده بود که لحظه ای دست از گریه برنمیداشت 
با بلند شدن صدای در یونارو روی زمین توی تشکش گذاشت و به طرفه در رفت
با باز کردن در با پدر و مادرش روبه رو شد
جین و نامجون متعجب به چهره ی بر افروخته و چشماس نیمه خیسه یونگی خیره شدن
~اتفاقی افتاده ؟
با اتمام جمله ی جین صدای گریه ی گوش خراش یونا بلند شد یونگی با شنیدن صدای دخترش که قلبشو به درد میاورد مچه دسته جینو گرفت و به داخله خونه کشیدش
وسط راه دستشو ول کرد وبه طرفه یونا دوید که لباش از گریه کبود شده بود ... سریع از روی زمین بلندش کرد و چندبار پشتش زد تا نفس بکشه
حالا خودشم با دخترش گریه میکرد ... جین به یونگی نزدیک تر شد
_دوروزه مریض شده بردمش دکتر بهش دارو داد و گفت پاشویش کنم تا تبش بیاد پایین اما حالش اصلا خوب نشده
جین دستشو روی پیشونی یونا گذاشت
~چقدر داغه مگه دکترش بهت تب بر نداده ؟
_نمیدونم من ازش پرسیدم ولی بهم جواب نداد فقط گفت ببرم خونه پاشویش کنم داروئم داده اما تب بر نیست
~کدوم احمقی بوده اون دکتر
جین روی زمین خم شد و پتویه یونارو از روی زمین برداشت
~گردنشو بزار روی شونت تا رایحتو بیشتر حس کنه
وقتی یونگی کاری که بهش گفته بودو انجام داد پتورو روی پشته یونا انداخت
~شیشه شیرش کجاست؟
_توی اتاقه
×من میارم
جین به طرفه آشپزخونه رفت و با تسته آبه کتری که سرد بود اونو توی شیشه شیر ریخت و پیشه یونگی برگشت
~ پتورو ازش باز نکن ممکنه تشنج کنه این آبم بده بهش
جین به طرفه اتاقه یونگی رفت و شروع به جمع کردن چندتا از وسایل یونا توی کیفش کرد و با برداشتن کته یونگی از اتاق بیرون اومد
~نامی بیا این کیفو با خودت ببر ماشینم روشن کن تا ما بیایم
_کجا میخوایم بریم ؟
~بیمارستان
_بیمارستان چرا ؟ حالش خیلی بده ؟
~نترس
جین جلورفت و حینه حرف زدن بچرو از یونگی گرفت و کتشو به دستش داد تا بپوشتش
~الان اتفاقی نیوفتاده اما اگر تا چندساعته دیگه تبش قطع نشه بهش آسیب میزنه باید ببریمش بیمارستان
یونگی دوباره بچرو از بغله جین گرفت
~بهتره زودتر بریم
یونگی بدونه هیچ حرفی دنباله جین راه افتاد و با سوار شدن توی  ماشین هیچکس حرفی نمیزد و صدای ناله و گاها گریه ی یونا بود که سکوتو میشکست
با رسیدن به بیمارستان جین زودتر از ماشین پیاده شد
~بیاید بخش اطفال
جین سریع خودشو به پرستاری رسوند و قبل از رسیدنه اون سه نفر اتاقی خصوصی برای یونا آماده کرد
یونگی همین که خواست از ماشین پیاده بشه متوجه سکوت طولانی مدت یونا شد
دستشو روی صورتش کشید و کمی تکونش داد اما یونا چشماشو باز نکرد
نامجون دره ماشینو باز کرد
×چرا پیاده نمیشی؟
_بیدار نمیشه ... چشماشو باز نمیکنه .. هق
نامجون به سرعت بچرو تو بغله خودش گرفت و به طرفه ساختمون دوید



☺👋
اینم از این‌ پارت
اگر جایی غلط داره دیگه به خوبی خودتون ببخشید 😬
دیدید چیشد همین این نی‌نی به دنیا اومد رفتم سراغه یه نی‌نی دیگه 😂😅

پارته بعدو زودی میزارم نمیخوام خیلی منتظر بزارمتون این مدت خیلی کم آپ کردم و میخوام براتون جبرانش کنم 🙃♥

منتظر نظراتتونم هستم 🙂
ای روحا بی زحمت ووتم بدید 👻

Hope (Completed)Where stories live. Discover now