PART 17

1K 216 77
                                    

همه بعد از تموم شدن مراسم رفته بودن و تنها تهیونگ مقابل سکویی که پر از گل و عکس همسرش بود نشسته بود ... گریه نمیکرد ... هیچ حرفی برای گفتن نداشت ...  فقط افسرده به قابه عکس خیره بود
٫بهتره دیگه ببریمش کوک
&به نظرت بلند میشه بیاد ؟
٫اما باید هرجور که شده ببریمش نمیتونیم تنهاش بزاریم .. ببین همه رفتن
&بزار ببینم
کوک جلو رفت و کنارش نشست
چقدر توی همین دوروز داغون شده بود ... مارکه جوهیون دیگه روی گردنش نبود ... به  یاد روزی افتاد که ته با خوشحالی بهش زنگ زده بود تا خبر اینکه جفته حقیقیشو پیدا کرده بهش بده
&همه رفتن ته .... توام دیگه باید بلند شی
ته بی توجه به کوک همچنان به عکس خیره بود
&حالت ممکنه دوباره بد بشه بلندشو بریم خونه فردا دوباره میتونی بری  پیشش
ته آروم سرشو به سمته کوک برگردوند توی چشمای پف کرده و سرخش دوباره اشک حلقه زد
+چطوری برم پیشش! برم کناره سنگه قبرش بشینم !؟ منظورت اینه دیگه !
&تو نمیتونی سرنوشته آدمارو عوض کنی
+ماله خودمو که میتونم
&ته خواهش میکنم دیوونه بازی در نیار
+من این زندگیو بدونه اون نمیخوام
&تو که فقط خودت نیستی یه بچم داری
+هه .. بچه
&اونم به تو نیاز داره
+اگر دیگه نخوامش چی!؟
&چی !... منظورت چیه؟
ته روشو برگردوند و بلند شد و به سمته در رفت
.
.
یونگی با شنیدن صدای در از جاش بلند شد ... روزای آخر بارداریش بود و همه چیز براش خیلی سختو نفس گیر شده بود
وقتی از اتاق خارج شد با چهره های گرفته ی کوک و جیمین روبه رو شد
_سلام
هردو با شنیدن صدای یونگی با لبخند جوابشو دادن
_پس تهیونگ کجاست ؟ نیاوردینش؟
&گفت میخواد تنها باشه
_مگه حالش خوب بود ؟ بلایی سرش خودش نیاره !
٫تو نگران اون نباش ... خودت خوبی ؟
یونگی سرشو به علامت مثبت تکون داد
_کسی که نفهمید نونا حامله نبوده ؟
&نه ... رشوه دادیم به هرکسی که قضیرو فهمیده بود
جیمین به طرف یونگی که همچنان سرپا بود رفت و دستشو گرفت
٫بیا بشین میخوام ازت انرژی بگیرم ... چرا انقدر بدنت سرده!؟
&چیزی خوردی ؟
_نه میل نداشتم
&مگه بهت نگفتم باید حتما به تغذیت اهمیت بدی
_واقعا چیزی از گلوم پایین نمیرفت
&تو آخرش منو میکشی ... من میرم یه چیزی آماده کنم بخوریم
جیمین و یونگی روی کاناپه نشستن
٫انقدر حرصش نده
_من که کاریش ندارم
جیمین طبق روال این مدت یونگیو تو بغلش گرفت
٫نخد به شدت به لگدات احتیاج دارم لطفا زودتر یه خودی نشون بده
یونگی با تعجب به جیمین نگاه کرد
_من دردم میگیره !
٫عیبی نداره دوتا لگدو و مشتو به خاطر هیونگت تحمل کنی ... هوم؟
یونگی اخماشو توهم کرد و نگاهشو از جیمین گرفت
_فکر کردم میخوای از من انرژی بگیری نه از نخد
جیمین با شیطنت برای جوابی که میخواست بده لبخند زد
٫نصفه انرژیو از بغل کردنت گرفتم بقیشم از بچت میگیرم پسر دایی
یونگی مشته آرومی به سینه ی جیمین زد
_گفتم اینجوری صدام نزن هیونگ
٫پدر و مادرتم امروز اونجا بودن ... خیلی نگرانتن
_بزار همینطور تو نگرانی بمونن
٫نمیخوای بزاری ببیننت ؟
_نه .. لطفا دوباره این بحثو شروع نکن
٫باشه هرجور که تو راحتی
&بیاید شام آمادس
با صدای کوک که از آشپزخونه میومد هردو بلند شدن و به جونگکوک پیوستن
.
.
_من میخوام برگردم خونه
٫مگه اینجا اذیت میشی؟
_نه ولی میخوام برگردم
&ته حاله درستی نداره بهتره همینجا بمونی
_من ۵روزه اینجام دیگه خسته شدم میخوام برگردم
٫پس ما ام باید باهات بیایم
_چرا ؟
&چون نمیتونیم شما دوتارو تنها بزاریم
_واقعا ! حالتون خوبه؟
& یونگی بیخود بحث نکن ته الان حالش خوب نیست ما که نمیتونیم تورو با این وضعیت حساس پیشه اون ول کنیمو بریم
_قرار نیست ول کنید خب تلفنی حرف میزنیم دیگه
٫میشه بیخیال بشی!؟
_نه ... من میرم یا خودتون منو ببرید یا یه جوری خودم میرم
٫پس مجبوریم ماام بیایم اونجا
_یه کم تو خونتون بمونید دیگه ... هی میرید اینور اونور  ... لازم نیست دنبالم بیاید من باهاتون تلفنی حرف میزنم تهیونگم که دائم خونس
&مرغت یه پا داره نه ؟
_اره
& خوشحالم که جیمین اینطوری نیست وگرنه من دیوونه میشدم
_اره خوش به حالت
٫بسه دیگه باز شروع کردید .. عینه بچه ها هی با هم کل کل میکنید
_مطمئنم اگر جفتم میشدیم و ازدواج میکردیم یه روز بالاخره طلاقم میداد
&از بس که غر غرویی
_همینه که هست
&مجبور نیستم تحمل کنم
_کی گفته ؟
&خودم
_اینجا که فقط خونه ی تو نیست خونه ی هیونگم هست پس به خاطر همسر جونت باید تحمل کنی
&اگر نکنم !؟
_هیونگ نمیخوای چیزی بهش بگی ؟
٫چی بگم آخه شما دوتا کلا دوست دارید همدیگرو اذیت کنید
_واقعا که به جای اینکه از من دفاع کنی همچین جوابی میدی! ... منو همین الان ببرید خونه
.
.
یونگی وارده خونه شد ... تمامه لامپا خاموش بود
کمی که جلوتر رفت تونست کپه موهای تهیونگو روی کاناپه که روی میزه جلوش پر از مشروب بودو ببینه
وقتی از پشته کاناپه جلورفت متوجه خواب بودن تهیونگ شد
_چه بلایی داری سره خودت میاری‌
یونگی به سمته آشپزخونه رفت و با روشن کردن لامپ شروع به مرتب کردن و آماده کردن غذا شد
+کی برگشتی !؟
یونگی ترسیده برگشت و با تهیونگه ژولیده روبه رو شد
_سلام ... ترسوندیم
+چرا اومدی ؟
_پنج روزه رفتم دیگه نتونستم دور بودن از رایحترو تحمل کنم
کمی مکث کرد تا حرفشو بزنه
_من واقعا متاسفم ... خیلی از مرگه نونا ناراحت شدم
تهیونگ بدونه جواب دادن به یونگی به سمته اتاقش رفت
یونگی دوباره مشغول پختن غذا شد
بالاخره بعد از یک ساعت غذارو توی سینی آماده کرد و با اون شکم تپل به سختی سینیو بلند کرد و به طرف اتاق رفت
تقه ای به در زد و بعد از نشنیدن جواب آروم لای درو باز کرد
تهیونگ کناره تخت روی زمین نشسته بود و از دستش خون میومد
_هین .. چیشده ؟
یونگی جلورفت و سینیو روی پاتختی گذاشت ... قاب عکس عروسیشون خورد شده بود
به سختی نشست و دسته تهیونگو توی دستش گرفت ... شیشه ای که توی دستش بودو دراورد و بلند شد
_میرم باند بیارم
بعد از چند دقیقه دوباره برگشت و مشغول بستن و تمیز کردن دسته خونیه تهیونگ شد
تهیونگ سرشو بینه پاهاش پایین انداخته بود
+چرا اون باید میمرد ؟
_بابتش متاسفم
+بینه این همه آدم چرا اون !
_هرکس توی این دنیا یه سرنوشتی داره ... حتما برای اونم اینطور مقدر شده بوده
+چرا اینطوری؟ آدمایی توی این دنیا هستن که میخوان بمیرن  ... اما اون ... اون که داشت به آرزوهاش میرسید چرا باید همچین بلایی سرش بیاد
اشکای تهیونگ روی زمین میچکید
+یکی مثله تو حاضره هرکاری برای ادامه دادن زندگیش بکنه و براش ...هق .. مهم نیست میخواد چیکار کنه ولی زندس اما جوهیونه من باید بمیره
یونگی از شنیدن حرفه تهیونگ خشک شد
تهیونگ یکدفعه شروع به فریاد زدن کرد
+تو که مثله هرزه ها حاضر شدی تنتو بچتو بفروشی .. هق.. باید زنده باشی اما جفته من باید بمیره ... این چه انصافیه ... هان ؟!
یونگی آروم از جاش بلند شد و به طرف دیوار رفت و خودشو از پشت به دیوار چسبوند ... تهیونگ ترسناک شده بود و با حرفاش قلبه یونگیو شکنجه میکرد
+آدمایی مثله تو حقه زندگی دارن .. هق. .. اما زنه من ندااااارررهرهههه
ته سینیه غذارو بداشت و به طرف دیوار مقابلش پرت
یونگی از ترس خودشو محکم به دیوار فشار میداد و دستشو روی دهنش گذاشته بود تا صدایی ازش خارج نشه
احساس میکرد مایعی از لای پاهاش داره پایین میریزه
+چرا فقط حقه زندگی از منو زنم باید گرفته بشهههههههه
تهیونگ همینطور که فریاد میزد تمامه وسایلو به دیوارو زمین میکوبید و همه چیزو به هم میریخت
با نفس نفس بی حرکت ایستاد با دیدن خیسی روی زمین نگاهشو بالا آورد و به چهره ی سرخ و گریون یونگی داد
اون لحظه نمیتونست درست فکر کنه ... به طرفه یونگی رفت و موهاشو توی چنگش گرفت
+چطوری به خودت اجازه دادی اتاقه مارو کثیف کنی ها !؟
تهیونگ مثله دیوونه ها شده بود و یونگی از ترس و دردی که شروع شده بود بی صدا و بی حرف فقط چشماشو از تهیونگ میدزدید
+جوابه منو بدهههه ؟
با داد تهیونگ چشماشو با ترس روی هم فشار داد
_بب .. ببخشید
تهیونگ به یقه ی لباسه یونگی چنگ زد و اونو بالا کشید و با نفرت به چشمای یونگی نگاه کرد
+اون بچه شاید از منو تو باشه اما حالا بدونه جوهیون یکیه مثله خودت ... یه بچه ی بی کسو کار ... هیچوقت نمیخوام این ننگو ببینم ... وقتی به دنیا بیاد میسپرمش به یه پروشگاه و توام میفرستم تو همون سگدونی که زندگی میکردی ... هیچ کوفتیم بهت نمیدم چه برسه به پول ... کسی که به خاطر پول خودشو میفروشه لایقه بدتر از ایناس
دستشو از روی بلوز یونگی برداشت و به طرف در رفت و از خونه بیرون رفت







دیدید چی شد !؟😱 تهیونگم دیوونه شد 🤧
خودم از بابت حرفایی که به یونگی زد خیلی قلبم شکست 😮‍💨💔
متاسفم بابت اینهمه عوضی بودنش 😢

حالا که شرایط اینطوری شد به نظرتون چه بلایی قراره سره یونگی و بچش بیاد !؟

منتظر نظرات و ووتاتون هستم

Hope (Completed)Where stories live. Discover now